روز پنجم عید بود. هوا نیمه ابری بود و باد خنکی می وزید. ما و خانواده آقای نیک نژاد قرار بود برای تفریح به یکی از جنگل های نزدیک برویم. آقای نیک نژاد از دوران کودکی با پدرم رفیق بود و هر ساله با هم رفت و آمد می کردند. البته این جنگل رفتن ما در واقع بهانه ای بود برای آشنایی بیشتر من و سارا. چیزی حدود هشت سال بود که او را ندیده بودم. سارا دختری زیبا، قد بلند و خوش اخلاق بود و بیشتر به پدر خود رفته بود. چند وقت پیش مادرم پیشنهاد ازدواج من و سارا را به خانواده آنها داده بود و آنها نیز قبول کرده بودند. آن روز دیرتر ناهار خوردیم و بعد از کمی استراحت قرار شد من و سارا کمی قدم بزنیم و از خودمان تعریف کنیم و خلاصه بیشتر با هم آشنا شویم. من پیشنهاد مسیر داخل جنگل را دادم و او هم قبول کرد. هوا بسیار عالی بود و احتمال داشت هر لحظه باران ببارد. اما با این حال به مسیر خود ادامه می دادیم و از خاطرات گذشته مان می گفتیم. من به خانواده ام گفته بودم که قبل از غروب آفتاب بر می گردیم و اگر کمی طول کشید نگران نشوید. هوا کم کم داشت سرد می شد و من هر لحظه بیشتر به سارا علاقه مند می شدم تا اینکه متوجه شدیم هوا تاریک شده است. من پیشنهاد دادم که برگردیم و او باز هم قبول کرد. هنوز چند قدم برنگشته بودیم که بارش باران شروع شد. ما خیس خیس شده بودیم و با سرعت بیشتری به مسیر ادامه می دادیم. رعد و برق هم شروع شده بود و مسیر کاملا لغزنده بود. من جلوتر حرکت می کردم و سارا پشت سرم که ناگهان سارا لیز خورد. رفتم بالای سرش و خواستم کمکش کنم اما نمی شد. خودتان که می دانید چرا؟ چون ما هنوز محرم نشده بودیم. در آن لحظه فقط دوست داشتم بغلش کنم اما نمی شد. تکه چوب کوچکی برداشتم. یک طرفش را خودم گرفتم و با حالتی خجالت زده طرف دیگر را دادم دست سارا. او به زحمت بلند و دوباره به مسیر ادامه دادیم. آن روز بارها سر خوردیم و خندیدیم. مثل دیوانه ها می خندیدیم و قه قهه می زدیم. سردی هوا را کاملا فراموش کرده بودیم. می دانید چرا؟ چون آن تکه چوب ما را یکی کرده بود. خلاصه با هزار مکافات خودمان را به محل خانواده ها رساندیم. اما قبل از اینکه نزد خانواده های خود برویم تکه چوب را کنار انداختیم و با خیالی آسوده به سارا گفتم: سارا به نظر تو آیا من و تو می توانیم خوشبخت شویم؟
اولش کمی سرخ شد. سرفه کوچکی کرد و با کمی مکث گفت: اگر...اگر تو بخواهی چرا که نه. آن لحظه بهترین لحظه زندگی من بود و من واقعا عاشق سارا شده بودم. بعد از ازدواج سارا برایم تعریف کرد که در آن لحظه که سر خورده بود و بالای سرش رفتم، او هم می خواست بغلم کند اما نمی شد. می دانید که چرا؟