نام عروس را که به زبان آوردم جمعیت متشنج شد. پدر عروس نگاه تندی به من انداخت. عروس سرخ شد و داماد نگران. فاطمه نیست آقا فرشته ستگفتم : ولی در پرسشنامه ای که پرشده نام فاطمه نوشته شده است. پدر عروس گفت : نه حاج آقا فاطمه دختر کوچکتر منه. اونجاست. فاطمه شرم گرفته ، از جایش بلند شده بود. به یکی از جوانها گفتم برود و منشی را با پرونده بیاورد. منشی آمد و برگه پرسشنامه و شناسنامه ها را به من داد. در برگه نام فاطمه قید شده بود ولی در شناسنامه فرشته بوددراین هنگام فاطمه به حرف آمد : إإإ حاج آقا ببخشید اون برگه رو من پرکردم. اشتباه کردم . حواسم نبود اینجوری نوشتم. برگه اصلاح شد و فرشته به خانه بخت رفت . ولی نزدیک بود فاطمه خود را به جای خواهر بفرستدتجربه یک عاقد : فاطمه فاطمه است! و فرشته فرشته. لطفا دقت کنید
-----------------------------------------------------------------------
داماد رسوا می شود!عروس و داماد و مهمانان دوساعتی بود که زانوی اندوه بغل گرفته ، نگران و مضطرب و منتظر بودند. داماد آتش گرفته بود و غرق شرم و عرق. همه مهمانان درسکوت و بهت به همدیگر نگاه دزدانه می انداختند. کسی را یارای اظهار نظر نبود ، چون همگان دریافته بودند جرقه ای آتش در خیمه این منتظران ملتهب می زنددوساعت پیشتر که مهمانان آماده ورود به سالن عقدشده و عروس و داماد پشت میز امضا ایستاده بودند. منشی دقیق دفتر پرده از یک کلاه برداری برداشت. او درحین بررسی شناسنامه داماد متوجه ضخامت غیرمعمول صفحه دوم شناسنامه داماد می شود و دست به تفحص میزند که داماد می گوید :چیزی نیست این آب خورده یه کمی غیرمعمول شده. او اما پوارووار ادامه می دهد. پرده اینجا برافتاد که وی متوجه شد داماد ، صفحه میانی شناسنامه فردمجردی را آورده ، به صفحه دوم چسپانده و بقیه را دوخت زده است. دوصفحه که جداشدند تازه نام زن قبلی مرد و فرزندش خودنمایی کرد.اکنون دوساعت ملتهب سپری شده ، آبهای درگیری از آسیاب افتاده ، همه تن به این وصلت داده و منتظر بودند تا قسمتهای اصلی شناسنامه را از شهرستانی همین اطراف به دفتر ما برسانندتجربه یک عاقد : سرانجام ، شرمساریست دغلان را و نابکاران را.
----------------------------------------------------------------------
" وارد خانه که شدم همه چیز عجیب بود. خانه چراغانی شده بود و همه با لباس های رنگارنگ به دنبال انجام کارها بودند. صدای موسیقی به گوش می رسید و بچه ها در گوشه ای شادمانه تنی می جنباندند. آشپزی عرق کرده سر دیگ را کنار زده و دم کشیدن را تست می کرد. ماشین عروس گلکاری شده ای دم در خانه پارک شده بود و کودکی از سلامت گلها در مقابل حمله همسالانش مراقبت می کرد. از حیاط پر زرق و برق که گذشتم و وارد راهرو شدم مادرم با خواهرانم اسپند در دست جلویم را گرفتند. آمدن من گویا مثل توپ صدا داده بود که زنها بر سرم ریختند و نقل و نبات پاشیدند. نگاه متعجبی از لابلای جمعیت به مادرم انداختم با این مضمون که : مگر چه شده که من از آن بی خبرم ؟ مادرم انگار فهمید . نظر مرا به سویی جلب کرد. جایی که در حجله ای نورافشانی شده دختر خانمی با لباس عروسی نشسته بود ، بر صندلی خوش ترکیبی که صندلی بغل دستش خالی بود.... باورم نمی شد که داماد این مراسم باشکوه من باشم. ناگاه در میان جمعیت فریاد بر آوردم که : نهههههههههه .همه ساکت شدند و من با زاری ادامه دادم : نه من آمادگیشو ندارم. نمی خوام. نه من نمی خوام عروسی بکنم. در این هنگام دستانم را به شدت به رانهایم می کوبیدم، عزادارانه. لابلای داد و بیداد دستم به چیزی در جیبم خورد. آن را درآوردم. شناسنامه ام بود. به سرعت صفحه دومش را نگاه کردم. اسم کسی بر آن ثبت نشده بود. خوشحالی عجیبی درجانم پیچید و در رفتم. حالا نرو کی برو.جوان که با اشتیاق برای من حرف می زد ، ادامه داد : از خواب که پریدم احساس دردی بر روی رانهایم آزارم می داد.تجربه یک عاقد : انسانها گاهی در خواب عاقل تر از بیداریند