این نیز بگذشت...
پرده اول : اون موقع که خیلی کوچیک بودی و دماغتو نمی تونستی بکشی بالا و بهت می گفتن « نی نی » و خلاصه آدم حساب نمی شدی ( مثل حالا ! ) مادرت یه پستونک گذاشت تو دهنت که هی الکی نق نزنی و … مبارکتو به باد کتک ندی ! ولی تو هم چقدر بهت چسبید اون پستونکه ها ! تازه داشتی حال می کردی باهاش که یه نی نی دیگه اومد طرفت ، دستشو دراز کرد و پستونکتو گرفت و گذاشت تو دهن خودش !. شاید یکی هم زد تو سرت !! و تو هیچی نگفتی ؛ چون زورشو نداشتی و فقط نیگاش کردی و گفتی : « بگذار بگذرد »
پرده دوم : چند سال گذشت . تو دیگه می تونستی دماغتو بکشی بالا و دیگه هم بهت نی نی نمی گفتند .اما آدم که حساب نمی شدی هنوز . بابات گفت : بچه ، بدو برو چهار تا نون بگیر . و تو رفتی . یه صف عریض و طویل دیدی و رفتی آخرش واسّادی . یه دقیقه ، دو دقیقه ، ده دقیقه ، یه ساعت ، دو ساعت ، ... ولی حتی یه قدم جلو نرفتی . می دونی چرا ؟ چون هر کی می اومد ، می رفت جلوی تو می ایستاد . ( شاید تو سرت هم میزد ) و تو هیچ کاری نمی تونستی بکنی . چون زورش از تو بیشتر بود . فقط گفتی : « این نیز بگذرد .»
پرده سوم : حتی مدرسه هم که می رفتی ، باز آدم حساب نمی شدی ؛ ولی درساتو مثل خر می خوندی . نمره هات هم خوب بود . ولی یکی بود که همیشه از رو دست تو تقلب می کرد . از بدشانسی تو ، همیشه نمرش از خود تو هم بیشتر می شد ! ( چون از دست دو نفر دیگه هم گلچین میکرد ). واسه همین همیشه اون شاگرد اول کلاس می شد و … تو می سوخت . هیچی نمی تونستی بگی ، چون یا اون از فک و فامیلای دبیر بود یا اینکه زورش از تو بیشتر بود . یواشکی پیش خودت گفتی : « این نیز بگذرد . »
پرده چهارم : بزرگتر شدی و دیگه قدّت شده بود ، عَلَم یزید ! ولی این قد هم باعث نمیشد که آدم حسابت کنن . موقع دانشگاه رفتنت بود . سال کنکور دیگه … خودتو جر دادی و از زندگیِ نداشتت زدی که بتونی یه جای خوب قبول شی و بعد از ده دوازده سال درس خوندن ، سرت به سنگ نخوره . از هر چی تفریح و خوشی زدی و بجاش تا جا داشتی ، کتاب و جزوه و تست و نکته و کوفت و زهرمار بار خودت کردی . درست بر عکس اون همکلاسیت که داشت حال دنیا رو می کرد و حتی یه کلمه هم نخوند . ولی نتیجه ی کنکور یه جور دیگه بود . تو به زور تونسته بودی مجاز شی ، ولی اون رتبه ی یه رقمی یا حداکثر دو رقمی آورد . می دونی چرا ؟ چون ناسلامتی عموش شهید بود و داییش هم جانباز . پدرش آزاده بود (!) و... هم دماغت ، هم … ، حسابی سوخت ، ولی باز تو دلت گفتی : « این نیز بگذرد .»
پرده پنجم : تموم کردن دانشگاه هم هیچ ربطی به آدم حساب شدنت نداشت و تو همچنان به حساب نمیومدی . مدرکتو زدی زیر بغل و رفتی پی کار . این در زدی و اون در زدی ؛ آخرش شدی پادوی آپاراتی . می دونی چرا ؟ چون رقیبات تو اون جاهای درست و حسابی که می تونستی استخدام شی ، یا خواهرزاده ی رییس بودن ، یا نیم متر ریش داشتن !!. و تو هیچی نمی تونستی بگی ، غیر از این جمله که : « این نیز بگذرد . »
پرده آخر : بعد از سی چهل سال زندگیِ کثیف و نکبت بار با پادویی یا هر غلط دیگه و کلاً شصت هفتاد سال عمر بی خاصیت ، دیگه وقت مردنت بود . از مال دنیا هیچی نداشتی که واسه بازمونده هات بذاری که حداقل یه فاتحه ی خشک و خالی به قبرت بخونن . یه روز از همین روزای بوگندوی زندگیت ، یا گوشه ی خیابون ، یا کنج آلونکت ، شاید هم تو یه بیمارستان ، کپه ی مرگت رو گذاشتی و مُردی که مُردی . هیشکی هم نفهمید . آب هم از آب تکون نخورد . می دونی چرا ؟ چون حتی همون موقع هم که می مُردی ، باز آدم حساب نمی شدی . فقط این روزگار نامرد بود که یه نگاه به تو و قبرت کرد و گفت : « این نیز بگذشت .»