وقتی که با اولین دوست دخترم مکانیکی بازی کردم...
خاطرات کودکی: وقتی که با اولین دوست دخترم مکانیکی بازی کردم …
یادم میاد وقتی که به خونه جدید وقتی 5-6 سال سن داشتم اثاث کشی کردیم یه روز یه دختر کوچولوی خوشگل با مامانش اومد خونمون که مثلا با ما آشنا شن…
خلاصه من با اون دختر دوست شدم.. الان که فکر میکنم بنظرم اولین دوستم بوده که من هنوز اسمش یادمه.. اسمش نیلوفر بود .. با هم خیلی بازی میکردیم.. هم تو حیاط هم تو خونه ما.. من از همون بچگی زیاد کنجکاو بودم یادم میاد یه بار که تو حیاط مشغول بازی بودیم… من نظرم به اینکه نیلوفر دامن پوشیده جلب شد… کنجکاو شدم که زیر اون دامن چه خبره… فکر کردم...... شیطونم کمک کرد یه کلکی سوار کنم… این شد که بهش گفتم.. خوب یادمه.. من یه بازی باحال بلدم..
بهش گفتم نیلوفر تو بشو ماشین مثلا بنز… من هم میشم مکانیک … بد تو میای پیشم منم تعمیرت میکنم… بنده خدا گفت باشه… حالا فکر میکنید من چجوری سعی کردم تمیرش کنم؟ شرمسارم ولی میگم بازیه دیگه … دراز کشیدم رو کمرم رو زمین… بد بهش گفتم خوب تو هم پاهاتو باز کن و بیا بالا سر من وایسا و من تعمیرت میکنم (مثل ماشینی که میره رو چاه مکانیکی ) دو سه بار هی نمیفهمید اشتباه انجام میداد… منم دستشو گرفتم اوردمش رو چاه … و چشمم افتاد زیر دامنش…
یه لحظه موندم بابا اینجا که هیچ خبری نیست… اون دور دستا یه پارچه سفید رنگ میبینم ولی اینجا که هیچ چیز جالبی نیست… سریع بازی رو تموم کردم... گفتم این بازی خوب نیست همون بازی قبلیو بکنیم… بنده خدا تعجب کرده بود که این چرا اینجوری میکنه.. هنوز بازی نکرده تموم کرد.. بنده خدا نمیدونست که اگه من یه چیز جالب پیدا میکردم دیگه مجبور بود همش این بازی رو بکنه… شانس اورد..!
الان فکر میکنم میبینم چه فکرایی به سرم میزده…