چیزا همه بالا / برقصید همه یالا!! یه مطلب خیلی خنده دار
«دست» خیلی چیز مهم و باارزشیه ، هم خودش ، هم کلمه اش!!
هیچ می دونین اگه کلمه ی «دست» اختراع نشده بود و مجبور بودیم به جاش از کلمه «چیز» استفاده کنیم، روزانه چه جمله هایی می شنیدیم؟؟ مثال می زنم :
مثلا توی کتاب علوم می نوشتند:
چیز خیلی مفید است ! با چیز می توان اجسام را بلند کرد! بعضی از چیزها مو دارند و برخی دیگر بی مو هستند ! ولی کف چیز مو ندارد. هیچ وقت چیز خود را توی سوراخ نکنید ، چون ممکن است جانوران، نوک چیزتان را گاز بگیرند! همیشه قبل از غذا چیز خود را با آب و صابون بشویید! هیچ وقت با چیز کثیف غذا نخورید!....
خانم ها همیشه دوست دارند به چیز خود لاک و کرم بمالند! این عمل برای محافظت از چیز خوب است! آدم وقتی سردش می شود چیزش را روی بخاری یا زیر بغل می گیرد.
یا مثلا در کتاب تاریخ می نوشتند:
اردشیر درازچیز به هندوستان لشکرکشی کرد و چیز اجانب را کوتاه نمود.
مردم توی کوچه و بازار می گفتند:
لامصب چیز ما نمک ندارد. به هر کسی خوبی کردیم جوابش بدی بود. از قدیم می گفتند با هر چیز بدی ، با همون چیز پس می گیری !.... پدری به پسرش درس ادب می داد : هیچ وقت پیش مردم چیزتو دراز نکن !......
توی بیمارستان آدمهایی رو می دیدیم که چیزشون توی تصادف قطع شده و مجبور بودند تا آخر عمر از چیز مصنوعی استفاده کنند.
دزدهای مسلح موقع زدن بانک می گفتند: چیزها بالا! چیزهاتون رو بذارید پشت سرتون. اگه کسی چیزش به زنگ خطر بخوره، چیزشو می شکنیم. و رییس بانک به پلیس می گفت: چیزم به دامنتون! دزدها رو بگیرین. و پلیس ها هم چیز از پا درازتر از ماموریت برمی گشتند.
هر روز در اخبار می شنیدیم که این بار چیز استکبار جهانی از آستین فلانی بیرون آمده.
و حتی بدتر ، پسر جوانی در دفترچه ی خاطراتش می نوشت:
اون روز من با دختر خانمی آشنا شدم.... او چیزش رو دراز کرد و من چیزش رو گرفتم و کمی فشار دادم! چه چیز گرم و لطیفی داشت. از خجالت چیزش خیس شد! و دوستی ما از همون روز شروع شد. دیروز بازم اونو توی اتوبوس دیدم..... چیزم رو به میله گرفتم و رفتم جلو! از دیدن من خوشحال شد و گرم صحبت شدیم.... اتوبوس خیلی تند می رفت و من برای اینکه اون نیفته ، چیزم رو گذاشتم پشتش ! از این کار من خوشش اومد و تشکر کرد.... اون دو ایستگاه بعد پیاده شد و من چیزم رو براش تکون دادم.
امروز هم توی کافه تریا قرار داشتیم.... رفتیم و سر یه میز نشستیم... فضای اونجا خیلی تیره و تار بود.... من چیزمو گذاشتم روی چیزش و گفتم: چقدر چیز شما کوچیک و نرمه! اون هم گفت: چیز شما بزرگ و داغه! بعد از نوشیدن قهوه بیرون اومدیم. چیزامون توی چیز همدیگه توی خیابون راه می رفتیم و مردم هم ما رو نگاه می کردند. اونو به خونه شون رسوندم و دوباره چیزمو گرفت و من هم چیزشو فشار دادم! ازش دور شدم.... هوا خیلی سرد بود. چیزم داشت یخ می زد. برای همین چیزمو گذاشتم توی جیبم. توی عالم خودم بودم که یهو یه چیز خورد پشت گردنم.... تجسم بقیه به عهده خودتون.......
واقعا خدا پدرشو بیامرزه ، هر کی این کلمه «دست» رو به فرهنگ زبان فارسی اضافه کرد. وگرنه هر لحظه شاهد فجایع جبران ناپذیری می بودیم.