لیلا، لیلا، لیلا، لیلا،لیلا،لیلا....!!
يه نفر براي بازديد ميره به يه بيمارستان رواني .
اول مردي رو ميبينه که يه گوشه اي نشسته، غم از چهرش ميباره،
به ديوار تکيه داده و هرچند دقيقه آروم سرشو به ديوار ميزنه و با هر ضربه اي، زير لب ميگه: ليلا… ليلا… ليلا…ليلا… ليلا…ليلا…
مرد بازديدکننده ميپرسه اين آدم چشه؟ ميگن يه دختري رو ميخواسته به اسم “ليلا” که بهش ندادن، اينم به اين روز افتاده…
مرد و همراهاش به طبقه بالا ميرن.
مردي رو ميبينه که توي يه جايي شبيه به قفس به غل و زنجير بستنش و در حاليکه سعي ميکنه زنجيرها رو پاره کنه، با خشم و غضب فرياد ميزنه: ليلا… ليلا… ليلا… ليلا… ليلا… ليلا… ليلا…
بازديدکننده با تعجب ميپرسه اين چشه؟!!!!
ميگن اون دختري رو که به اون يکي ندادن، دادن به اين!!!