اینجوری میخوای بگی یابن الحسن بیا؟ نگی بهتره
داستان ما داستان کسانی هست که فرض کنیم توی این کویر یزد که خیلی هم شنزار و طوفان خیزه. توی این کویر یه گل بنفشه کوچولویی دادن دست من و شما. یه میلیون آدم توی این کویر پخشیم. یه لیوان آبم دادن دستمون که حاج آقا یا حاج خانم یواشکی ریشه اینو اینجا بکار ریشه اش هم خیلی محکم نیست نیاز داره که سه متر زمین رو بکنی. این لیوان آبم بریز زیرش. تا صبح بتونه خودشو نگه داشته باشه صبح باغبون اصلی میاد دیگه کاریتون نباشه.
خب ما دیدیم تاریکه و بغل دستیامونم که نمی بینیمو کم کم تشنمونم شده یکم حالا بابا یک میلیون آدم اینجاست نیم متری جای خودمون گلمونو نکاشتیم که اصلا معلوم نیست کسی نمیفهمه. آب رو می خوریمو گل رو هم پرپر می کنیمو می ریزیمو جامونم ضمنا دم دمای صبح عوض می کنیم که اصلا معلوم نبوده ما کجا وایسادیم به نیت اینکه کی متوجه میشه الحمدلله آقا هم تشریف میارن میگیم «آقا ما همه سرباز توییم مهدی جان»
اما صبح که سپیده داره می زنه می بینه یکی یکی سرها میاد پایین می بینیم همه آدما بی انصافا همین فکرو کرده بودند.
توی این کویر تک و توک یکی اونجا بنفشه ای کاشته، یکی دوهزار متر اون طرفتر اصلا هیچ فرقی نمیکنه کویر همون کویره. از خجالت نمی دونیم چکار بکنیم.
اگر حجاب ظهورت وجود پست من است، دعا نما که بمیرم چرا نمی آیی؟!!!