بزرگترین درد انسان
درد انسان چیست؟
چیزهائی که به آن ها ارزش های انسانی گفته می شود و معنویات انسانی و ملاک انسانیت انسان است، شامل خیلی چیزهاست؛ ولی می توان همه ارزش ها را در یک ارزش خلاصه کرد و آن ارزش «درد داشتن» و «صاحب درد بودن» است. هر مکتبی که در دنیا راجع به ارزش های انسانی بحث کرده است، یک درد ـ ماوراء دردهای عضوی دردهای مشترک انسان با هر جاندار دیگر ـ در انسان تشخیص داده است. « درد انسانی انسان چیست؟ »بعضی فقط تکیه شان روی درد غربت انسان و درد عدم تجانس بیگانگی انسان با این جهان است؛ چرا که انسان حقیقتی است که از اصل خود جدا شده و دور مانده؛ و از دنیای دیگر برای انجام رسالتی آمده است این «دورماندگی از اصل» است که در او شوق و عشق و ناله و احساس غربت آفریده است؛ میل به بازگشت به اصل وطن، یعنی میل بازگشت به خدا که او را آفریده است. از بهشت رانده شده و به عالم خاک آمده است و می خواهد بار دیگر به آن بهشت موعود خودش باز گردد. البته آمدنش غلط نبوده؛ برای انجام رسالتی بوده ولی به هر حال این هجران، همیشه او را در حال ناراحتی (نگاه داشته است). درد انسان فقط درد خداست، درد دوری از حق است [و میل او] میل بازگشت به قرب حق و جوار رب العالمین است؛ و انسان به هر مقام و کمالی که برسد، باز احساس می کند که به معشوق خود، نرسیده است.
انسان، طالب کمال مطلق
شخصی می گفت: در یکی از موزه های خارجی که مشغول تماشا بودم، مجسمه یک زن جوان بسیار زیبایی را دیدم که روی یک تختخواب خوابیده است و جوان بسیار زیبائی که یک پایش روی تختخواب و پای دیگرش روی زمین بود و رویش را برگردانده بود؛ مثل کسی که فرار می کند. می گفت: وقتی من این را دیدم، معنایش را نفهمیدم که آن پیکر تراش از تراشیدن این دو پیکر ـ پیکرهای زن و مرد جوان، آن هم نه در حال معاشقه بلکه در حال گریز مرد جوان از زن ـ چه مقصودی داشته است. از افرادی که وارد بودند توضیح خواستم، گفتند: این تجسم فکر معروف افلاطون است که می گوید انسان هر معشوقی که دارد، ابتدا با یک جذبه و عشق و ولع فراوان به سوی او می رود ولی همین که به وصال رسید، «عشق» در آنجا دفن می شود؛ وصال، مدفن عشق است و آغاز دلزدگی و تنفر و فرار. منحصراً با یک چیز قلب بشر آرام می گیرد و از اضطراب و دلهره نجات پیدا می کند و آن، یاد خدا و انس با خداست.
چرا اینطور است؟ این مسأله یک امر غیرطبیعی و غیرمنطقی به نظر می رسد؛ اما آنهایی که دقیقتر در این مسئله فکر کرده اند، آن را حل کرده اند؛ گفته اند: مسئله این است که انسان آنچنان موجودی است که نمی تواند عاشق محدود باشد، نمی تواند عاشق فانی باشد، نمی تواند عاشق شیئی باشد که به زمان و مکان محدود است؛ انسان عاشق کمال مطلق است و عاشق هیچ چیز دیگری نیست؛ یعنی عاشق ذات حق است، عاشق خداست همان کسی که منکر خداست، عاشق خداست؛ حتی منکرین خدا که به خدا فحش می دهند، نمی دانند که در عمق فطرت خود، عاشق کمال مطلقند ولی راه را گم کرده اند، معشوق را گم کرده اند.
محی الدین عربی می گوید: «ما احب احد غیر خالقه» هیچ انسانی غیر از خدای خودش را دوست نداشته است و هنوز در دنیا یک نفر پیدا نشده که غیر خدا را دوست داشته باشد «ولکنه تعالی احتجب تحت اسم زینب و سعاد و هند و غیر ذلک» لکن خدای متعال در زیر این نام ها پنهان شده است. (مثلاً) مجنون خیال می کند که عاشق لیلی است؛ او از عمق فطرت و وجدان خودش بی خبر است. لذا محی الدین می گوید: پیغمبران نیامده اند که عشق خدا عبادت خدا را به بندگان یاد دهند ـ [چون] این، فطری هر انسانی است ـ بلکه آمده اند که راههای کج و راست را نشان دهند؛ آمده اند بگویند ای انسان! تو عاشق کمال مطلقی، خیال می کنی که پول برای تو کمال مطلق است، خیال می کنی که جاه برای تو کمال مطلق است، خیال می کنی که زن برای تو کمال مطلق است، تو چیزی غیر از کمال مطلق را نمی خواهی ولی اشتباه می کنی؛ پیامبران آمده اند که انسان را از اشتباه بیرون بیاورند.
درد انسان، آن درد خدایی است که اگر پرده های اشتباه از جلو چشمش کنار رود و معشوق خود را پیدا کند، به صورت همان عبادت های عاشقانه ای در می آید که در علی (ع) سراغ داریم.
چرا قرآن می گوید: الا بذکر الله تطمئن القلوب بدانید که منحصراً [...] با یک چیز قلب بشر آرام می گیرد و از اضطراب و دلهره نجات پیدا می کند و آن، یاد خدا و انس با خداست. قرآن می گوید اگر بشر خیال کند که با رسیدن به ثروت و رفاه، به مقام آسایش می رسد و از اضطراب ناراحتی و شکایت بیرون می آید، اشتباه کرده است. قرآن نمی گوید نباید دنبال این ها رفت، می گوید این ها را باید تحصیل کرد، اما اگر خیال کنید این ها هستند که به بشر آسایش و آرامش می دهند و وقتی بشر به این ها رسید، احساس می کند که به کمال مطلوب خود نائل شده است، اشتباه می کنید؛ منحصراً با یاد خداست که دلها آرامش پیدا می کند.