اینجا آفریقا نیست...اینجا بلوچستان ایران است
فلانی می دانی لبنان کجاست ؟// می گوید : خوب معلوم است در کشورهای غربی .// می گویم : ژاپن جزء کدام یک از کشورهاست ؟// حق به جانب می گوید : اروپایی// می پرسم : می دانی ایران دارای چندمین ذخیره نفت و گاز جهان است ؟//
سفر به آفریقای ایران۱-۲-۳-۴
سفر به آفریقای ایران(۱):
گزارش رودبار زمین از فقر در کرمان
بسم الله الرحمن الرحیم
اینجا اسلام آباد رودبار نیست ، قعر جهنم است ، شنزار داغ حرارت خورشید را جذب می کند و با سماجت پس می زند . در زیر زمین انگار کوره ای به پهنای همه دنیا روشن است ، خورشید با عداوت از بالا می تابد و زمین خشمگین حرارت را از پایین پس می زند و در این وسط جاندار و بی جان می سوزند بی پروا انسان حقیقتا که موجود عجیبی است . وقتی در اروپا گرمای هوا از 30 درجه بالا می رود ، عده بسیاری می میرند ، اما در کوچه های شهر رودبار در گرمای پنجاه درجه ساعت 2 بعدازظهر کودکان به راحتی گُله بازی می کنند.
باور کنید روزی که احمد یوسف زاده در دفتر رودبار زمین(۱) به طور ناگهانی گفت : فلانی برای گزارش به نمداد می روی ؟ باورم نمی شد که حالا به این سرعت با وانت میتسوبیشی بدون کولر اداره راه از بیژن آباد هم گذشته باشم ، آن هم ساعت 2 بعدازظهر .
به سمت حدودات نمداد ، گاز بُر و میل فرهاد که بخش عمده ای از سرزمین جنوب را تشکیل می دهند و تا کنون نه اینکه پای هیچ خبرنگاری که حتی بسیاری از مسئولان شهرستان هم بدانجا باز نشده است.
عرق از هفت بند تنم جاری است انگار که هزاران مورچه را توی پیراهنم بریزند ، اعصابم به کلی به هم ریخته و از شما چه پنهان به شدت پشیمانم .
درست سی - چهل کیلومتر که در جاده اسلام آباد - زهکلوت - ایرانشهر که پیش می رویم به سمت برجک می پیچیم رو به شرق که جاده اش از کنار پاسگاه استانداری می گذرد . وانت در لاشه زخمی و کُربیده آسفالت بالا و پائین می شود و تکان های پیاپی شدت و حدت گرما و اعصاب به هم ریخته و یک کُلمن یخ اسباب جیره اولیه این سفرند . پیرمرد رمضانی راننده دنیا دیده تر از آن است که بنالد و غر بزند .
از پاسگاه استانداری تا دهستان " برجک " باید بیش از بیست کیلومتر فاصله باشد ، تمام آبادی های بین راه و حاشیه دهستان را باغ های انبوه نخل و قنات های پر آبی تشکیل می دهند با دهکده هایی کپرنشین ، که جای حیرت و شگفتی دارد . به دنبال راهنمایی برای رفتن به نمداد سرگردانیم ، اما نمی توانیم کسی را پیدا کنیم .
ناچار به فرعی نمداد می افتیم که جاده ای پرپیچ و خاکی است که در میان دره ها و پشته های بسیار به ملحفه ای سفید و کم عرض می ماند که سر دیگرش در غبار متراکم دور دست گم شده است . نه من و نه رمضانی راننده هیچ تصور درستی از حوزه نمداد و گازبُر نداریم ، نه به لحاظ جغرافیایی و نه به لحاظ بعد مسافت و وضعیت راه و امنیت و اقوام ساکن در آنجا ، الله بختکی به جاده زده ایم و رمضانی که تازه به حرف آمده از خاصیت آسپرین بچه در جلوگیری از سکته در گرمای کشنده و فشارهای روحی روانی می گوید .
چاه اشرف
در مظهر قنات چاه اشرف چند جوان بلوچ در حال آبتنی اند ، پیاده که می شوم یک نفرشان صدا می زند :
ـ مواظب باش از عینکت از تو چاه نیفته .
و همه می زنند زیر خنده . بومی ها و قبایل جنوب عادتشان است که شهری ها را تحقیر کنند و معمولا بجای " به " وقتی که می خواهند فارسی صحبت کنند " از "به کار می برند . صدا می زنم :
ـ تو مواظب خودت باش که از تو قنات غرق نشی .
به هم که می رسیم ، می گویم :
ـ یاره ! مگه هر که وارد آبادی شما شد باید مسخره اش کنین ؟ خجالت خوب چیزیه . همین که با زبان محلی حرف می زنم ، با شرمندگی می گوید :
ـ ببخش به خدا نشناختم .
یکی از جوانان که نامش محمد است ما را به دهگاه می برد . برق رفته است . در روستاهای بین راه هم برق نبود . محمد می گوید : گاهی تا ۲۴ ساعت توی این گرمای کشنده برق قطع است . در "کاوار" حصیری پهن می کنند و می نشینم که نفسی تازه کنیم.
چاه اشرف آبادی است با حدوداً 40 - 30 خانوار و یک مدرسه آجری که تازه ساخته شده . ساختمان مدرسه با جنس خانه های کپری جور درنمی آید و تصویر مضحکی از آبادی در ذهن آدم می نشاند . این آبادی نه دهیار دارد و نه شورا ، بچه مدرسه ای هایی که قرار است از کلاس پنجم به اول راهنمایی بروند باید تحصیل را در بخش زهکلوت ادامه دهند . تنها از بین تمام اهالی یک نفر قرار است امسال دیپلم بگیرد که دو بار با موتور تصادف کرده و پایش شکسته . می گوید : می خواهم خدمتم را تمام کنم و بشوم دهیار .
می پرسم :
فلانی می دانی لبنان کجاست ؟
می گوید : خوب معلوم است در کشورهای غربی .
می گویم : ژاپن جزء کدام یک از کشورهاست ؟
حق به جانب می گوید : اروپایی
می پرسم : می دانی ایران دارای چندمین ذخیره نفت و گاز جهان است ؟
عصبانی می گوید : می دانم . خوب هم می دانم . می پرسم : چندمی ؟ فکری می کند و می گوید : من چون تصادف کرده ام ، بعضی وقت ها هوشم یاری نمی کند .
می پرسم : فلانی ! فردوسی شاعر قرن چندم است ؟
شروع می کند با انگشت هایش به حساب کردن و در نگاههایش التماس موج می زند که بین هم محلی هایش دستش رو نشود و به بی سوادی متهمش نکنند .
می گویم : حافظ کجایی است ؟
می گوید : من چون دو بار تصادف کرده ام ، هوشم درست کار نمی کند .
می پرسم : شیراز جزء کدامیک از استان های مام میهن است . می گوید : مشهد و ملتمسانه نگاه می کند می گویم : درکت می کنم . آفرین تو خیلی چیز می دانی . سعی کن حتماً خدمتت را تمام کنی تا بشوی دهیار .
انگار دنیا را به او داده اند که پیش روی قوم و خویش هایش کم نیاورده . جاده از میان جنگل های انبوه گز و درخت های زیبای کهور می گذرد .
درخت های گز به انبوه گدایانی پیر می مانند با سرهای فرو افتاده ، پژمرده و غمناک و تشنه ، باران برای درختانی مثل گز به مشاطه گری می ماند که سرهایشان را می شوید و با دندانه هایش شانه می کشد .
از میان آبادی خالی از سکنه و متروک می گذریم که در میان آن همه گز و کهور و اسکمبیل که تا در خانه ها پیشروی کرده اند حتی در روز روشن رعب آور است . ساختمان های سنگی و آجری ، خاک غنی حکایت از آن دارد که روزگاری این آبادی درآمدی فوق العاده داشته ، هم به لحاظ دامداری و هم کشاورزی ...
تحتالی
دمدمای غروب است ، گاوگم ، خسته و گرفته و خاک آلود که به آبادی « دررَس » می رسیم . «دررَس و تحتالی » تقریبا در جنوب نمداد قرار گرفته اند . می شود گفت در حد و حدود مرز رودبار و بلوچستان ، کنار دهکده ای کپری از ماشین پیاده می شویم . جوانکی حدودا ۱۸ - ۱۷ ساله به سمتمان می آید . می پرسم چند خانوار در اینجا ساکن است ؟ اول خوب وراندازمان می کند . با دقت به آرم وانت خیره می شود ، اما علی رغم خوش قد و قامتی و مرتبی اش مشخص است خواندن و نوشتن نمی داند . می گوید : قبلا 300 - 200 تایی بودند ، ولی حالا از بالا تا پائین حدود صد خانه ای می شوند . اسمش مرتضی است و چوپان شورای آبادی است . از وضعیت امنیت می پرسم ، می گوید :
دوران شرارت و چپاول تمام شده ولی تازگی ها سیم های برق را شبانه می دزدند .
می گویم : مرتضی ! می توانی ما را به آبادی ببری که نه برق داشته باشند و نه مدرسه و نه امکانات ....
می نشیند توی ماشین و در جاده ای که سال هاست هیچ وسیله نقلیه ای از آن گذر نکرده به راه می افتیم ، از کنار بخشی از آبادی که جای خالی از سکنه است ، می گذریم . رمضانی به مکافات راهی برای ماشین در پشته و دره پیدا می کند ، می پرسم : مرتضی حالا این آبادی چند خانوار دارد ؟
می گوید : خانوار دیگه چیه ؟
می گویم : یعنی دوار
می گوید : یکی ...
و رمضانی فوراً دور می زند .
برمی گردیم و رو به سمت شمال حرکت می کنیم . نمداد شامل چند حوزه است ، گاو چاران ، میل فرهاد ، گاز بُر ، طَبَق و خودِ مرکز نمداد ، که هر قسمت شامل آبادی های دور و نزدیک بسیاری است . همه کپرنشین ، نمداد شامل دو بخش کوهستانی و کوهپایه ای جلگه ای است .
در ادامه رشته کوه زاگرس که از دهبکری در شمال شرقی جیرفت با زاویه ای نود درجه به سمت بلوچستان و پاکستان کشیده می شود و رشته کوه جبالبارز در جنوب مردِهک ، کوههای نمداد آغاز می شوند و تا سرحدات کوه سابکی ها در خاک بمپور - ایرانشهر ادامه می یابند .
در متن بیابان گرم به 2 موتور سیکلت برخورد می کنیم که پنج سرنشین دارند با لباس بلوچی و سر و کله پیچیده در لُنگ های بلوچی . تنها چشم هایشان قابل رویت است . اشاره می کنند ، ترمز می کنیم .
چاه ابراهیم گاو چاران
بر متن غروب انگار شتری سر بریده باشند . سرخی خونرنگ خورشید بر پهنه آسمان شتک زده است . خورشید به غایت بی حال می نماید . همه جا کوه ها و دشت ها ، در همان غبار متراکم بی رنگ که از چاه اشرف به این طرف نمایان بود ، انگار خفه شده اند .
به چاه ابراهیم گاو چاران رسیده ایم . در قدیم که بیشتر مردم رودبارزمین عشایری داشتند در مسیر علفچر رمه هر جا که لازم بود ، چاهی حفر می کردند برای آبشخور و آن حدود به نام صاحب چاه شهرت می یافت ، به همین خاطر آبادی های بسیاری در حوزه رودبار وجود دارند با پیشوند « چاه » مثل چاه احمد ، چاه حیدر ، چاه دادخدا ، چاه رضا و ... که بیشتر در دشت ها و بیابان های رودبار بزرگ برای آب آشامیدنی اهالی و آبشخور رمه حفر شده اند .
« چاه ابراهیم » نیز از جمله همین آبادی هاست که در شنزاری گرم ، در حوزه غربی کوهستان نمداد واقع شده است و پسوند « گاو چاران » همان ترکیب گاوچران است در گویش محلی و چاه ابراهیم بخشی از منطقه گاو چاران به شمار می آید .
در چاه ابراهیم ۱۵۰ خانوار در کپرهایی زندگی می کنند که انگار مثل لاک پشت بر صفحه شنزار چسبیده اند تا گردباد آنها را از جا برنکند . معیشت مردم از راه دامداری می گذرد و به جز 4 - 3 درخت شه گز تا آنجا که چشم کار می کند نشانی از هیچ درختی پیدا نیست .
روستای غمناکی است چاه ابراهیم ، پرجمعیت و ناهمگون که تنها یک مدرسه ابتدایی دارد و بس . جالب اینجاست که بنیاد مسکن به تعداد خانوارهای ساکن در آنجا در حال ساخت و ساز شهرکی است که نسبت به مرکز شهرستان اسلام آباد هم مدرن می نماید . بخشی از کار ساخت و ساز تمام شده که باید به بچه های بنیاد مسکن دست مریزاد گفت ، اما حضور خانه های کپری حاشیه شهرک در متن آن بیابان بی آب وعلف که آب شرب مردم و احشام به سختی از دو سه چاه دستی با دلو تامین می شود . این طنز تلخ موقعیت را در ذهن آدمی می نشاند که این مردم پیش از آنکه به آشپزخانه کابینت دار نیامند باشند ، محتاج شام شب اند . این مردم پیش از اینکه دنبال کوچه و خیابان در آن بیابان درندشت عشایری باشند ، در پی آرد ارزان قیمت اند . این مردم توان خرید هر کیسه آرد بین ۱۰ تا ۱۴ هزار تومان را ندارند ، ساخت شهرک اقدام شایسته و خدا پسندانه ای است در صورتی که دیگر نهادها هم به یاری این مردم بشتابند .
اگر خرج یکی از این واحدها ـ که فکر می کنم صد و پنجاه تایی باشند ـ هزینه یک پمپ آب می شد ، باور کنید ۵۰ درصد مشکلات مردم حل بود . می توانستند علاوه بر آب آشامیدنی سالم در این سال های سخت بی باران علوفه بکارند و دام هایشان را نجات دهند و این می شود حمایت از منابع تولید و تولید کننده .
در منطقه ای که هر روز بر تعداد مهاجران گرسنه و بی درآمدش به روستاها و شهرها افزوده می شود ، ساخت شهرکی این چنینی قطعاً انگیزه مردم را برای ماندن در زادگاهشان افزایش خواهد داد تا سربار ولایات دیگر نباشند و به شغلی که در آن کاملاً تخصص دارند ، ادامه دهند .
این مسئله نیازمند یاری تمام نهادها از بهداشت و خدمات و آموزش و پرورش و راه و ترابری و ... است و گرنه روزی روزگاری نه چندان دور در خانه های آجری بنیاد مسکن در چاه ابراهیم تنها جغدها ساکن خواهند شد . تنها جغدها و موش های صحرایی ...
جعفر فرامرزی ، مسئول شورای این آبادی می گوید : چاهی حفر شد به عمق ۳۵ متر که ۳۰ متر آن آب بود و تنها ۵ متر خشکی ، اما حفاری را ادامه نداند و شن باد چاه را پوشاند .
فرامرزی ادامه می دهد : مردم اینجا نیازمند همت کسانی هستند که دامشان را از مرگ و میر نجات بدهد .
می پرسم : فرامرزی چند رأس گوسفند داری ؟
می گوید: ۶۰ تا و ادامه می دهد : ما قبلا زیر نظر اداره طرح عشایری بودیم ، ولی مدت هاست که خبری از ماموران این اداره نیست . شما که خبر دارید ، منحل نشده ؟ چون مدت هاست کوپن عشایری نداده اند .
اظهار بی اطلاعی می کنم و می خواهم قدری بیشتر در مورد این آبادی توضیح دهد ، می گوید : شما را به خدا بیائید سر چاه ما نشانتان بدهیم چطور به مکافات با قوطی پنج کیلویی آب از چاه می کشیم . هم برای خود و هم برای دام ها ، کاش حداقل مدرسه شبانه روزی اینجا ساخته می شد تا بچه های ما نزدیک به ۱۰۰ کیلومتر راه به مدرسه زهکلوت که مرکز بخش است ، نروند .
ما نه بهداشت داریم و نه مدرسه درست و حسابی ، تازه ۴ - ۳ سالی است که پای وسایل نقلیه به منطقه ما باز شده ، در تمام این ده یک ماشین وجود ندارد ، اما نظر خدا همه شناسنامه دارند . کرایه ماشین به صورت دربست از زهکلوت تا اینجا ۵۰ هزار تومان است ، ولی نظر خدا بعضی از ما هنوز شترهایمان را داریم و با آنها جابه جا می شویم .
فرامرزی با اصرار از ما می خواهد که به گوش مسئولان برسانیم که مردم این آبادی و آبادی های اطراف از شرارت بیزارند . خطاب به آقای رمضانی که معترض می شود ، می گوید : برو روز روشن در راههای این منطقه جواهر بریز ، با وجود گرسنگی کسی سر خم نمی کند .
صالح دانش آموز کلاس اول است . اسلحه اسباب بازی چینی اش را پای گوش بره ای کوچک و زیبا گذاشته و ماشه را فشار می دهد ، اما باطری های اسباب بازی جان ندارند . در دلم می گویم ، بازارهای چین تا دل نمداد هم نفوذ کرده اند .
به کوه پائین دست اشاره می کنم که تخته سنگی بلند بر یال آن از دل غبار به سختی خودنمایی می کند . این قدر بلند که در بین راه رمضانی معتقد بود که باید دکل مخابرات یا تلویزیون باشد . فرامرزی می گوید :
ـ جریان این سنگ مفصل است . قوم و خویش ! این کوه نامش « چوپان بره » است . در قدیم چوپانی بوده در ولایتی دیگر که مورد نفرین پیر و پیغمبری قرار می گیرد و به سر این کوه می رسد خودش و برّه ای که در بغل داشته به این سنگ بلند تبدیل می شوند .
می دانم که مردم جنوب با باورهایشان زنده اند . هر چیزی در نظام طبیعت برای یک آدم عشایر نشانه ای است برای توضیح بخشی از جهان ، درخت ها ، کوهها ، قدمگاهها ، سنگ چین های بین راه و ... همه داستانی و حکایتی شگفت با خود دارند . بینشی اساطیری پشت همه چیز نشسته است و برای یک عشایر ، یک انسان بومی - قبیله ای زیستن بدون باورهایش امکان پذیر نیست ، مثل نفس کشیدن در خلاء .
از اهالی روستای چاه ابراهیم خداحافظی می کنیم ، سهراب هم با ما است . به عنوان راه بلد ، سهراب یکی از همان موتور سوارهایی بود که نرسیده به چاه ابراهیم به ما برخورد کردند ، دور و بر وانت گشتند ، راننده موتورسیکلت ایژ درآمد که :
ـ مگه آذوقه ندارین ؟
پرسیدم : آذوقه ی چی ؟
جواب داد :
ـ خوار و بار برای مردم
برایش توضیح دادم که کار ما چیز دیگری است و برای گزارش از اوضاع مردم آمده ایم . سهراب از ترک موتورسیکلت پیاده شد و کنار من سوار شد و گفت :
ـ مگر راه بلد نمی خواین ؟
گفتم : چرا از خدامونه
گفت : پس معطل چی هستید ؟ شما را به جایی خواهم برد که مردمش نان شب ندارند .
موجی از غبار در متن بیابان در پی وانت می دود .
کُنار دنگ
از کنار کوه پنج انگشت که منحنی یالش به پنج انگشت یک دست می ماند عبور می کنیم . از روستای واقع در کوهپایه هم همین طور ، جاده خاکی بیابانی ما را به سمت میل فرهاد می کشاند . از دور کوه میل فرهاد که از عجایب جنوب است از دل تاریکی و غبار سر شب قد می کشد . به دره ای می افتیم با سنگ های سیاه سوخته که در نور ماشین براق تر به نظر می آیند . سهراب به سوار شدن در ماشین عادت ندارد . « بد ماشین » می شود و یکی دو بار بالا می آورد و نهایتا بالای وانت سوار می شود .
خسته و کوفته حوالی ساعت ۹ شب به « کنار دنگ » می رسیم . به خانه سهراب می رویم . فانوس های آبادی دارند یکی پس از دیگری خاموش می شوند . سهراب مرد خوبی است و رابط اهالی روستا با مسئولان شهرستان ، چون کنار دنگ چیزی به عنوان شورا نمی شناسد .
فرشی بیرون از خانه پهن می کنند ، می نشینیم .
( هلال کوچک ماه درست بر فرق قله « میل فرهاد » نشسته است ، در بین مردم غمزده حتی طبیعت هم تلخ می نماید . صدای گفتگوی زن و مردی را نسیمی که از پائین دست دره می وزد تا خانه سهراب کش می دهد . هلال ماه انگار در تلاش است که از نوک قله « میل فرهاد » سُر نخورد . ماه ... ارتفاع ماه ... چقدر کوتاه شده است )
سهراب مردی است با قدی متوسط به پائین . چهره ای مهربان که ریشی که به بوری می زند ، چهره اش را پوشانده . جوانی است حداکثر ۳۴ ساله و خسته . انگار هنوز خنجری از پس جنگ های اساطیری پدر کشی بر گرده گاه دارد . سهراب از حشرات کشنده ای می گوید که جان بسیاری از اهالی آبادی را گرفته اند . حشراتی مثل کژدم ، الماس و عقرب های سیاه جرار . جوانی که نامش حمید است و پسر عموی سهراب می گوید : سکینه را آورده اند . سهراب می پرسد : کی و حمید می گوید : همین بعدازظهری .
سکینه پیرزنی است که الماس او را نیش زده ، اما فی الفور به پوست گوسفندش کرده اند و با تریاک و داروهای محلی او را تا درمانگاهی رسانده اند .
سکینه جزء معدود آدم های الماس زده ای است که از این بلا جان سالم به در برده .
پسرکی ۱۴ - ۱۳ ساله سر می رسد . چماقش را می اندازد و گالوش های پاره پلاستیکی اش را بیرون می آورد و بلند سلام می کند . با همه دست می دهد و مثل آدم بزرگ ها احوالپرسی می کند . انتخاب کلماتش در احوالپرسی از جنس اصطلاحات متداول این مردم نیست .
می پرسم : اسمت چیه ؟
ـ نوکر شما ، محمد
محمدجان ، چند سالته ؟
ـ 13 سال
چقدر سواد داری ؟
ـ تا کلاس پنجم آغا
چرا ادامه ندادی ؟
معصومانه می گوید :
ـ پول نداشتیم ، دستمان تنگ بود ، کم بودجه بودیم ، بعد هم شناسنامه مال خودم نبود . شناسنامه مال پسر یک خانواده دیگر بود که جواب کردند و ندادند .
یعنی تو تا کلاس پنجم با شناسنامه کسی دیگر و هویت یک نفر دیگر به مدرسه می رفتی ؟
ـ بعله ... آغا
کجا درس خوندی ؟
ـ پدرم چند سال رفته بود به کارگری در روستای « تَکُل حسن » رودبار ، همان جا درس خواندم .
چرا دنبال شناسنامه نرفتی ؟
ـ رفتم آغا ... شناسنامه ندادند . گفتند دیگر نمی شود کاری کرد ، غیر قانونی است . بعد هم عکس پدر و مادر می خواستند ، رفتم پیش پدر و مادر صاحب شناسنامه آنها هم گفتند ما بودجه نداریم برویم شهر دنبال کار مدرسه ی تو . آخه ما با اون پسرک همسن و سالیم . البته اون کور و نابیناست ، ولی کوپن ها را هر سال می گرفتیم ، می دادیم به همان ها .
وقتی به مسئولان مدرسه ماجرا را گفتی، کمکت نکردند ؟
ـ چرا ... گفتند چون تو شناسنامه نداری باید بروی به اسم خودت بگیری و بعد بروی از کلاس اول ابتدایی شروع کنی . اگر کارم درست شده بود ، امسال می رفتم کلاس ۱۰
دلت می خواد درس بخونی ؟
ـ بعله آغا ... خیلی
اگر الان در مدرسه شبانه روزی ثبت نامت کنند ، قبول می کنی ؟
ـ بعله آغا ... از همین صبح می رم مدرسه . تو می گویی می شود ؟
نمی دانم .
درسات خوب بودن ؟
ـ بعله ... خیلی آغا ... تا کلاس پنج فقط یک بار ریاضی ۱۶ آوردم .
محمد ، کوه نمداد بهتره یا رودبار ؟
ـ آغا نگو ... رودبار ، مردم برق دارن ، شهر دارن ، آسفالت دارن ، چقدر مدرسه ساختمانی دارن .
محمد پیتزا می دونی چیه ؟
ـ نه ... آغا
تا حالا کارتون دیدی ؟
ـ کارتن خرما ؟
نه کارتون تلویزیون
تلویزیون که دیدم ، کارتن اش هم حتماً مثل همین کارتونایه دیگه ...
الان چه کار می کنی ؟
ـ چوپانم آغا
چند تایی بز جلوته ؟
ـ 70 تایی هستن آغا .
مال خودتون ؟
ـ نه مال هشت اربابن آغا
چطوری حقوق می گیری ؟
ـ اگر از هر ده بز یکی بزاید یکی کهره ( بزغاله ) می رسد به من .
اگر هشت تا زائید چه ؟
ـ هیچی ... یا نمی دن یا هم اگه بدن نصفی می رسد به من . البته اگر از همان هشت تا هم یکی بزاید آغا.....
صبح دلچسبی است . نسیم خنکی که از تنگه « کُنار دَنگ » خودش را بالا می کشد به طراوت صبحگاه می افزاید ، چشم که باز می کنم ، کاملا پیکر آبادی از شولای شب درآمده است ، مثل گوسفندی که پوستش را کنده باشند . اینجا اهل آبادی همه یکی دو اتاق سنگی در کنار کپرهایشان بنا کرده اند ، با سقف های چوبی و دود زده دیوارهای ناشیانه و مبتدیانه از درون و بیرون گل اندود شده و تاریک ، که در گوشه هر کدام جای اجاقی تعبیه شده ، برای بیرون راندن زمستان کشنده ی یخبند که سال گذشته هم پشت در خانه ها به قصد نابودی اهالی حدود یک ماهی اردو زده بود و خیلی از احشام و مردم را تلف کرده است .
آبادی آرام آرام زنده می شود و جان می گیرد . منازل روستایی اکثرا بی حصارند . در خانه کناری زن ها دارند مثل دوران قدیم ـ شاید هزاران سال پیش ـ با آسیاب های دستی گندم آرد می کنند ! رمضانی از ترس کژدم و عقرب نتوانسته تا صبح بخوابد ، من اما تمام شب را با آرامش خوابیده ام و تقریبا سرحالم . سهراب به کوهی در دور دست ـ در شرق آبادی ـ اشاره می کند و می پرسد ، می دانی پشت آن کوهها به کجا ختم می شود ؟
ـ نه ... به حدودات نرماشیر و رحمت آباد بم ، اگر جاده ای از گردنه این کوه بگذرد ، تازه فاصله ما تا بم بسیار نزدیک تر است تا اسلام آباد رودبار . می پرسد :
کوه کناری ام هم کوه « نازِن » است و محلی است برای گردش ما بومی ها ، ما به همان شیوه محلی و بلوچی از آنجا حفاظت می کنیم . شکارچی ها شکار آنجا را نابود کرده بودند و یکی دو تا بیشتر باقی نمانده بود ، جلو همه را گرفتیم و الان حدود هفتاد شکار دارد . کبک و تیهو هم فراوان است . امیدواریم اداره ای که مال این کارهاست ... راستی نام این اداره چیست؟
می گویم : سازمان حفاظت از محیط زیست . شکاربانی .
ادامه می دهد :
ـ داشتم می گفتم ، اگر این اداره ی جلوگیری از اشکال زنی به ما کمک می کرد ، می شد چه کارها که نکرد . گناه دارند این حیوانات زبان بسته ... ما تا بتوانیم جلو شکارچی ها را خواهیم گرفت .
کُنار دنگ روستایی است با ۸۵ خانوار که در شرق میل فرهاد قرار گرفته و ۱۲۰ کیلومتر تا زه کلوت ـ مهمترین بخش شهرستان رودبار ـ و تقریبا ۱۵۰ کیلومتر تا اسلام آباد مرکز شهرستان و حدود ۵۰۰ کیلومتر تا مرکز استان کرمان فاصله دارد . هیچ کدام از اهالی ماشین ندارند و یکی دو موتورسیکلت در تمام آبادی هست که جوان هایی که به نیمه کاری و کارگری به حدودات اسلام آباد رفته اند ، خریده اند . این دهکده با ۲۵۰ دانش آموز کلاس اولی ( طبق آماری که البته سهراب می دهد ) نه آب و نه جاده و نه خانه بهداشت و نه مدرسه دارد . معلمی سال گذشته به این منطقه فرستاده شده که به خاطر یخبندان کشنده نتوانسته دوام بیاورد و مدرسه بلاتکلیف مانده ، مدرسه ای کپری که تنها نشان مدرسه بودنش همان میله پرچم کنار کپر است که البته از پرچمش دیگر رنگ و رویی نمانده است .
سهراب ملتمسانه می نالد که :
ـ کاش وامی می دادند یا وانتی کمک می کردند تا حداقل اگر شبی ـ نیمه شبی حال زنی حامله سخت شد یا کژدم و الماس کسی را نیش زد او را به داوا و درمونی برسونیم . از مسئولان خواهشمندیم ، از استاندار که وسیله ی نقلیه ی ارزان قیمتی هم که شده به ما کمک کنند ، توی همین خانه بغلی نوخاسته ی ۱۸ ساله ای از نیش کژدم تلف شد . صدای جیغ ها و التماس هایش دل سنگ را آب می کرد ، حتی رخت عروسی اش را هم خریده بود ، ولی پیش چشم همه پر پر زد و مرد . خاله مرا هم همین چند روز پیش کژدم نیش زد که الان در خانه بستری است ، یعنی به مکافات رساندنش به دکتر ، خود من بارها دچار عقرب زدگی شده ام . این منطقه پر از حشرات سمی کشنده است .
فاطمه افضلی زنی است که دارد با دستی ( آسیاب سنگی ) گندم آرد می کند . سنگ رویی مثل فرفره روی سنگ زیرین می چرخد و گندم های آرد شده از شکاف دو سنگ دایره ای بیرون می ریزند .
مرا که می بیند ، می گوید :
ـ از این فیلمبرداری ها زیاد شده کاکا ، ولی تا به حال خیر کسی به ما نرسیده ، دولت هَمه چی می ده به سرمایه دارا . اگر ما بچه هایمان را هم پیش چشم اینها آتش بزنیم ، کسی به ما رسیدگی نمی کنه . می گویند ، بگیرید افغانی ها گشنه و ویلان اند . افغانی ها کجا ، ما کجا برادر ! این چه قانونی است آخر که ، بچه دو ساله تحت پوشش کمیته امداد است ، ولی پیرمرد این طوری ( اشاره به پیرمردی افتاده ) بلاتکلیف مانده ؟ کیسه آردی یک هفته تمام می شود ، آن هم ده هزار تومان تا ۱۴ هزار تومان ، ۱۰ تا گوسفند کُل دارایی ما بوده که سه تایشان نصیب گرگ و مرض شده اند . هفت بچه و ما دو نفر می شویم نه نفر ، یعنی خرج زندگی و خورد و خوراک و لباس و ... را همین هفت گوسفند باید بدهند . فقط به سرمایه دارها کمک می شود برادر ، فقط به سرمایه دارها ...
امسال بعد از « نه هرگزی » معلمی آوردند ، می خواست بیچاره توی یخبندان یخ بزند . امکاناتی که نبود ، اگر 5 نفر از اینجا درس بخوانند و کسی بشوند ، کمکی برای خود دولت اند ، بد می گم کاکا ؟ خیلی ها به اسم همین کناردنگ ویرون شده ، بودجه می گیرند و می خورند .
همین پارسال گروهی آمدند و گفتند ما فلان می کنیم ، بهمان می کنیم ، طوری رفتند که پشت سرشان را هم نگاه نکردند .
تمام خورد و خوراک ما پنج من گندم است که در فصل « تخم کار » می کاریم و اگر سال بیاید و بارندگی باشد ، فوقش چهل من گندم می شود که با دستی ( آسیای دستی ) آرد می کنیم و می خوریم .
می پرسم : هر چند وقت یکبار گوشت می خورید ؟
ـ گوشت ؟
ـ بله گوشت گوسفند ، مرغ ...
ـ ای برادر ، تو هم صدات از جای گرمی می آید . ما اگر گوسفندی داشتیم که بکشیم ، می رفتیم می فروختیمش ، می گرفتیم دو تا کیسه ی آرد ، حداقل نان درستی گیر بچه هایمان می آمد ، ما گوسفند را بکشیم بخوریم یا بدهیم راه بدهکاری ها ؟!
آغا از تو چه پنهان ، تو که محلی ما هستی ، همزبان ما هستی ، ما به آن خدای بالای سر اگر برنج به درستی می شناسیم ، فقط نان خشک ، صبح، ظهر ، شب ، نان خشک و خالی ، حتی فلفل به فلفلی نداریم . همان نظر خدا خودش هست که ما را طورایی نگه می دارد .
کاکا خدا پدر این بخشدار را بیامرزد که توی اوج یخبندان به داد مردم رسید و آرد آورد . اگر به موقع نرسیده بود ، تمام تلف می شدند ، یعنی آبادی صاف می شد و از جایی دیگر باید می آمدند ، دفن شان می کردند . در حالی که حرف های زن روی سینه ام سنگینی می کند .
* * *
سرزده وارد « کاوار » عباس فرامرزی می شوم ، همین طور که نشسته ، دستش را دراز می کند . زنش دارد لحاف پاره پوره ای را وصله می زند ، می گوید :
ـ ببخش کاکا ، این فلجه ....
عباس حرفش را قطع می کند و به فارسی می گوید :
ـ از برای ما کاری نمی شود خالو ، تو هم از خودت زحمت نده
رو می کند به زنش و به زبان محلی می گوید :
« فَکَط هَمی فیلم وُر گفتی یوون مردمی کُشته ، ئی دولتَیون فکط همی کار بلدن و دُروگ ... » (1)
به خیالش که من متوجه نشده ام ، می گویم :
ـ عباس تو ایی دور و زمونه اگه دو دُون دُروگ نبندَی ای شُم شو اَکَهَی ... » (2)
شرم زده می گوید :
ـ اِ تو که از خودمانی ؟
زبان مردم حوزه نمداد بیشتر « کُرتَه » است و بعضی ها کرته رودباری را با لحن و لهجه بلوچی تکلم می کنند و تیره های بسیاری هم به زبان بلوچی سر راست صحبت می کنند .
ـ اوضاع زمانه چطور است کدخدا عباس ؟
ـ خراب خالو ! خراب ... شبم می آید و شامم نمی آید .
ـ زن پولدار بگیر روبراه می شوی ...
زنش سری تکان می دهد و می خندد . تمام اسباب و اثاثیه خانه را حصیری تشکیل می دهد که کف کاوار فرش شده و یکی دو لحاف چرکمرد و پاره و یک پتوی نو که حتما در دوره یخبندان از طرف بخشداری داده اند ، از این پتوها در خانه های دیگران هم هست که نو بودن شان با جنس اثاث خانه جور درنمی آید ، در گوشه کاوار کنار اجاق ، کتری سیاه دود زده ای است با مختصری وسایل آشپزی .
به شوخی می گویم :
ـ کداخدا عباس ! بیا شهر قول می دهم برایت آنچنان زنی بگیرم که فقط بنشینی و تا آخر عمر خانی کنی .
می گوید :
ـ تو زنم نده ، همت کن کیسه آردی به من برسان .
ـ چند تا بچه داری عباس ؟
ـ ده تا ، سه تایشان از خانه به در شده اند و ۷ تا مانده اند به خانه . دو سال است که کاملا فلج شده ام ، حتی یک گوسفند هم ندارم ، مابقی اهالی هر کدام ده ، پنجی دارند اما من به این نمک مرتضی علی بره هم ندارم ، تحت پوشش کمیته امداد هم نیستم . حساب کن ما به باد هوا زنده ایم. بعضی از این حضرات مسئول هم که دو سه سالی است پایشان به این ولایت باز شده ، می آیند و م ی گویند : فلان می کنیم و چار تا را ده تا می کنیم ، ولی به همین نمک مرتضی علی در عمر ما کمک دولت فقط سه روغن یک کیلویی و سه دلمه لوبیا بوده با یک کیسه آرد و دو پتو و البته یک گونی هم جو ... این تمام کمک دولت جمهوری اسلامی بوده به من . به آن خدایی تو می پرستی همین که گفتم ، هر چند از بخشدار راضی ام که وسط یخبندان به داد ما رسید .
ـ چند وقت به چند وقت گوشت می خورید ؟
ـ نان خشک گیر ما نمی آید ، آن وقت تو از گوشت حرف می زنی ؟ می گویند کسی نان گیرش نمی آمد ، پیاز می خورد اشتهایش باز شود ، ما برادر آرد می خواهیم ، آرد ، تعهد کتبی به دولت می دهیم که در عمرمان حرف از گوشت نزنیم . من از خوش صحبتی آن پیرمرد زمین خورده تعجب کرده ام و او ادامه می دهد :
من فلج بی کس چطور می توانم آرد ۱۴ هزار تومان بخرم ، با کدام پول ؟ موتورسیکلتی که بخواهد برود تازه کلوت ۲۰ هزار تومان بنزین می سوزد و ده هزار تومان هم کرایه می گیرد . به خداوندی خدا بعضی وقت ها که حراجی می آید دویست تا تک تومنی نداریم برای بچه هایمان یک دانه بیسکویت بخریم .
می دانی قوم و خویش فقط برای سرمایه دارها باشد .
می پرسم : یعنی مسئولان محلی هیچ کاری برای شما ...
به طعنه می گوید : ها کاکا ... بسیار ... ( طعنه تلخ پیرمرد قابل چاپ نیست )
سکینه فرامرزی ۶۵ سال سن دارد و تحت پوشش کمیته امداد هم نیست . از زندگی به همین رضایت دارد که از سم کژدم که سه ، چهار روز پیش او را نیش زده ، نمرده و هنوز زنده است ، دستش را نشانم می دهد و جای نیش کژدم را که سیاه شده است ، می پرسم :
ـ مهی ( عمه ) کژدم و الماس چه تفاوتی با عقرب دارند ؟
می گوید :
تقریبا از یک جنس اند . امروز صبح کژدمی را توی همین خانه کشتیم . بچه ها انداختنش جلو مرغا . نمی دانستیم تو می آیی تا نشانت بدهیم . از عقرب کوچکتر است ، پرز دارد و رنگش سبز است و از عقرب باریک تر است . سر دمش ، جایی که در آن زهر جمع شده سفید رنگ است و شاخ هایش سیاه ، اما کژدم کمی زرد رنگ است و به زیم بیشتر شباهت دارد . سر دمش هم زرد رنگ است و کشنده .
ـ مهی ( عمه ) بر این سال و زمانه تو که پیر قدیم هستی چه می بینی ؟
ـ سال و زمونه مُرد مهی . برای همیشه هم مُرد .
کناردنگ ولایت حشرات کشنده و بچه های فلج ، کم بینا ، ناشنوا ، عقب مانده و دچار سوء تغذیه است . بچه هایی که با همه زیبایی ، تعداد بیماری شان کم نیست . مرضیه ، حسین ، شَلَک و ...
کنار دنگ قلمرو حکومت عقرب ها ، مارها و کژدم هاست . سال هاست که حتی یک بار ماموران بهداشت برای سم پاشی به اینجا نیامده اند ، در کنار دنگ ـ مثل همه حوزه نمداد ـ مرگ یک رویداد پیش پا افتاده و معمولی است ، یاد شعری از « گارسیا لورکا » افتادم که گفته بود :
هر عصر ، در گراندا
هر عصر
کودکی می میرد ...
به خانه دادعلی فرامرزی می رویم ، پیرمردی قد کوتاه با لباس بلوچی سرمه ای و لنگی که به شیوه بومی ها ـ کلاه وار ـ دور سر پیچیده ، می پرسم :
ـ مشهدی دادعلی چند سال از خدا عمر گرفتی ؟
می گوید :
ـ ای ... شصت و خورده ای دارم
زنش می گوید :
ـ مهی ( عمه ) الکی می گوید ، این از هفتادم رد کرده ، تازه من و این همزادیم . می گویم :
ـ نترس نیامده ام ببرم زنش بدهم .
ـ خاطر جمع مهی ! کسی صاحب این سر پیری نمی شه .
البته در لحنش محبت به دادعلی هم موج می زند .
ـ مشهدی دادعلی دوره پلاس ( سیاه چادر ) بهتر بود یا حالاها ؟
ـ اون دوره خیلی خوب بود خالو ، بهارگه جایی بودیم و مهرجون جایی . سال ها هم آباد بودند ، رمه داشتیم ، زندگی داشتیم ، سر و سامانی بود ....
ـ می شود عکسی از داخل خانه ات بگیرم ؟
ـ صاحب اختیاری خالو .
ـ داد علی ، دستی هم در سیاست داری ؟
ـ بگو خوب بلدین پول بریزین به جیب ...
ـ مشهدی دادعلی لطفا ما را از همین دو قران روزنامه نگاری نینداز ...
زنش در حالی که دارد دسته چوبین آسیای دستی را می چرخاند ، می گوید :
ـ مهی این خیلی حرفا بلده ، تا بندرات هم به کارگری رفته .
به شوخی می گویم :
ـ پس لازم شد که حتما ببرم زنش بدم
ـ این تحفه را که بردی ، شهری آواد می شه ؟
مشهدی دادعلی می زند زیر خنده و می گوید :
ـ ۵۰ - ۴۰ ساله که من بدبخت با حرف های این ساخته ام .
چشم هایم کم سو شده اند خالو ، تحت پوشش کمیته هم نیستم . تو نمی دانی باید چه کار کنم ؟ اگر مردُم این ( اشاره به زنش ) از گشنگی می میره .
زنش می گوید :
ـ حالا هم که زنده ای کوه میل فرهاد را از جا نمی کنی ، بس کن ...
* * *
مریم فرامرزی زنی است حدودا ۳۸ - ۳۷ ساله و با قدی بلند که زبان محلی را بسیار شیرین حرف می زند از کپر کناری می آید بیرون و می گوید :
ـ بیا از بچه های من هم فیلم بگیر ، این قدر زن به این و آن نده ، تو خودت زن داری ؟
می گویم :
ـ رویم سیاه ، هنوز نه .
از خنده ریسه می رود :
کاکا تو که از خودمانی ، محلی هستی ، ما به کلام ا... شام شب نداریم ، این کنار دنگ هم مال همین ایران است ، همه جا آباد شد غیر از این خراب شده ، من نمی فهمم این کنار دنگ چه بدی به دولت کرده ، اشراری کرده ؟ مردمش رفتن جایی را چاپیدن ؟
اگر همین احمدی نجات بیاید شاید کاری بکند .
می گویم : الان هم احمدی نژاد رئیس جمهور است . حتما مسئولان شهرستان گزارش این منطقه را برایش می فرستند ، اگر بداند مردم این همه بدبختی می کشند ، قطعا چاره ای خواهد کرد .
می گوید :
ـ مسئولان ؟ کدام مسئولان ، اینها به اندازه همان خرج خودشان ...
می گویم :
ـ این طور نیست . آنها هم محلی اند ، حتما آرزویشان است برای اینجا کاری انجام دهند ، باور کنید شاید بیش از شما دلشان برای اینجا می سوزد ، هم فرماندار ، هم نماینده و هم مسئولان دیگر از بین شما برخاسته اند ، ولی قدری وقت برای سر و سامان دادن به اینجا لازم است .
ـ من که باور نمی کنم ، اینها دلشان برای کسی بسوزد برادر !
ـ انشاا... همه دست به دست هم می دهند و مشکلات حل خواهند شد .
ـ چه می دانم ما که سواد درست و حسابی نداریم ، چه می دانم ...
در کنار دنگ بر خلاف اکثر روستاهای حوزه نمداد هیچ مرد دو زنه ای پیدا نمی شود و طلاق و طلاق کشی و جنگ و دعواهای خانوادگی مسائلی کاملا بی معنا هستند .
* * *
ساعت حدود 11 ظهر است ، در خانه سهراب نان تنوری با چای شیرین می چسبد ، هوا گرم است و در اجاق گوشه کاوار هم آتش روشن کرده اند . سوار ماشین می شویم و به قصد « گازبُر » حرکت می کنیم . توی راه حال سهراب که به سوار شدن در کابین جلو وانت عادت ندارد به هم می خورد و می رود بالا وانت ، در حالی که انگار در خورشید کوره ای بی کران شعله ور است که قصد کرده زمین را به آتش بکشد . موجی از گرد دنبال ماشین می دود .......
گازبُر
هنوز می توان قوطی های خالی کنسرو و رانی و پپسی های اعلای زیادی را در اطراف یورتگاه چنگیزخان ـ یاغی معروف بلوچ ـ در منتهی الیه شرقی ولایت گازبُر مشاهده کرد . گازبر جلگه هموار و نسبتا مدوری است محصور در میان کوهها با انواع درختان خرما که نامنظم بر فرش زمین نشسته اند . تقریبا آبادی است خالی از سکنه و از تپه مقابل که نگاه می کنم فقط دو پسر بچه ۱۲ - ۱۰ساله در متن جلگه پیداست که سر به دنبال یکدیگر گذاشته اند که یکی شان مثل باد از تنه نخلی بلند بالا می رود .
انگار تاریخ این سرزمین را با خون نوشته اند . نمداد سرزمین جنگ ها و جدل های قومی دسیسه های زنان سران و ک
سفر به آفریقای ایران(3)
گازبُر
هنوز می توان قوطی های خالی کنسرو و رانی و پپسی های اعلای زیادی را در اطراف یورتگاه چنگیزخان ـ یاغی معروف بلوچ ـ در منتهی الیه شرقی ولایت گازبُر مشاهده کرد . گازبر جلگه هموار و نسبتا مدوری است محصور در میان کوهها با انواع درختان خرما که نامنظم بر فرش زمین نشسته اند . تقریبا آبادی است خالی از سکنه و از تپه مقابل که نگاه می کنم فقط دو پسر بچه ۱۲ - ۱۰ساله در متن جلگه پیداست که سر به دنبال یکدیگر گذاشته اند که یکی شان مثل باد از تنه نخلی بلند بالا می رود .
انگار تاریخ این سرزمین را با خون نوشته اند . نمداد سرزمین جنگ ها و جدل های قومی دسیسه های زنان سران و کشتار درون گروهی مردان جنگجویی است که بیشترشان به تیر سرخ مرده اند . نمداد سرزمین کشمکش های فراوان بین سالارهای بشاگرد و فرامرزی های نمدادی ، بین سران متهور منطقه و ناروئی های بلوچستان ، بین فرامرزی ها و جاویدان های کوهستان های شمالی در قدیم و ناحیه ای امن برای یاغی های دور و نزدیک در سال های اخیر بوده است .
هر وجب از خاک این سرزمین گویای دهها خاطره از جنگ و قتل و غارت و مرگ است و هنوز کشته شدن ۱۴ نفر از سران مشهور ایل فرامرزی در تنگه « هوشفت » در نیمه دهه شصت که به کمین گاه رئیسی ، جاویدان ها افتادند در اذهان مردم ولایات جنوب زنده است .
حاکمیت نمداد در گذشته با « کُرویی ها » بوده که امروزه با فامیل احمدی در شهرستان های کهنوج و رودبار ساکن هستند . بعدها فرامرزی ها بر « کرویی ها » می شورند و حکومت را به دست می گیرند . سران فرامرزی که تقریبا همه از یک خانواده به حساب می آیند به لحاظ تهور و بی باکی در تمام این سرزمین شهره بوده اند ، و در جنگ با جاویدان ها بود که تقریبا بنیادشان برافتاد و مابقی مثل کرویی ها مدت هاست که به شهرها کوچ کرده اند .
هوا به شدت گرم است . سهراب اصرار دارد که ما را به روستایی پرجمعیت و فقیر در همان حوالی ببرد ، اما وقت تنگ است و گرما هلاک کننده ، و آخرین تکه یخ ترموس هم تمام شده است ، برمی گردیم در حاشیه جاده تنگه ای است با نخیلات بسیار که از گازبر تا میل فرهاد کشیده شده است و آن طور که سهراب می گوید ، این باغ ها متعلق به اربابانی هستند که سال هاست از این منطقه کوچ کرده اند . این طور که به نظر می آید عامه مردم که جمعیت انبوه منطقه را تشکیل می دهند نه آنچنان دستی در آب دارند و نه در سرزمین و معاششان بسته به همان دامداری اندک است که در سال های بی باران آخرین رمق خود را می گذراند .
میل فرهاد
« میل فرهاد » کوه نیست ، سنگی است عظیم الجثه ، پرهیبت و دیدنی که بیش از هزار متر ارتفاع دارد . مثل کله قندی که در سطح صاف و صیقلی آن حفره های بسیار ایجاد کرده باشند . میل فرهاد از عجایب جنوب است و جان می دهد برای صخره نوردی ، در زمستان های خوب آب و هوای نمداد ، بومی ها بر این باورند که که روزگاری « فرهاد » اسطوره کوه کن و عاشق ایرانی گذارش به این ناحیه افتاده و این کوه عصای دست او بوده که جا مانده ، در مورد کوهها و تپه های اطراف هم افسانه های بسیار ساخته اند . بر این باورند کوهی را که در ۴۰ - ۳۰ کیلومتری شمال این منطقه واقع شده بالش فرهاد محسوب می شده و پاهایش را که جمع کرده تپه ای دراز از خاک زیر پاهایش در جنوب شکل گرفته .
محمدحسین فرامرزی ، عضو شورا و فروشنده شرکت عشایری که در پای کوه میل فرهاد ساکن است می گوید : این کوه ۱۵۰۰ متر سنگ یکپارچه است و صعود به آن کار هر کسی نیست الا چند تن از بومی ها که از قدیم به شیوه بالا رفتن از آن آشنا هستند . صعود به نوک قله تقریبا دو ساعت و نیم وقت می برد ، اما فرود آمدن بسیار مشکل تر است . روی قله سطحی هموار قرار دارد که بر آن آثاری از یک عبادتگاه قدیمی مشهود است . تقریبا حدود 12 قطعه سنگچین و محراب مانند ساخته شده رو به قبله ، که به درستی مشخص نیست به چه دوره ای مربوط می شوند .
در بعضی از نقاط این کوه درخت های سرسبزی وجود دارند که به احتمال باید چشمه های آبی هم در آن نقاط وجود داشته باشد ، اما دسترسی آدمی به علت سطح صاف و پرتگاههای خطرناک غیر قابل امکان است ضمن اینکه در ارتفاعات بالاتر می شود بوته های درمنه که گیاهی است سردسیری است را هم مشاهده کرد .
این کوه جای امنی برای شکارهاست که دست هیچ شکارچی به نقاط شکارگیر آن نمی رسد . وقتی که باران ببارد از کوه آبشارهای زیبایی جریان می گیرد که بسیار دیدنی هستند ، یعنی گرداگرد کوه سرشار از آبشارهای بلند بالای هزار متر خواهد شد ضمن اینکه « میل فرهاد » معدن عظیم گرانیت هم هست .
منازل فقیرانه و روستایی آبادی میل فرهاد در پای این دیو عظیم گرانیتی به طور نامنظم پراکنده شده اند . هیچ صدایی در این ظهر گرم خفه از آبادی درز نمی کند . پای سایه کهور جلو خانه محمدحسین فرامرزی نه نرم بادی می وزد که بیفتد توی چاک پیراهن های خیس از عرق و نه صدایی گرم و پر انرژی که نشان از نبض پرتپش زندگی کسی باشد، نداری مثل بختک بر سینه میل فرهاد نشسته است .
می پرسم : چرا شما هم مثل دیگر طوایف در جلگه رودبار ساکن نمی شوید که هم آب هست و هم زمین و هم امکانات ؟
محمدحسین فرامرزی می گوید :
ـ هی آغا ... ۱۲۰ خانوار از ماها را دولت برد و در حاشیه ریگزاری در جلگه زهکلوت اسکان داد که زیر ریگ روان و گردبادهای گرم وحشی اش نه کشاورزی جان نگرفت و نه دامداری مردم بیچاره شدند . دام هایشان تلف شد و اوضاع آنها دیگر از ما بدتر است .
شرکت عشایری که شما فروشنده اش هستید ، چند عضو دارد ؟
ـ شرکت ۲۲۰ خانوار دارد ، اما بیشتر مردم فاقد عضویت هستند .
چرا ؟
ـ چون پول ندارند .
مگر پول سهام چقدر است ؟
ـ صد هزار تومان ، بابا بعضی ها به خدا صد تا یک تومنی ندارند . کرایه شان تا اسلام آباد جور نمی شود ، آن وقت صد هزار تومان از کجا بیاورند . تازه همین هایی که سهامدارند کلی مشکل دارند . اول برج دوازده آرد گرفته ایم ، هر چه تماس می گیریم که سهمیه بیشتری بدهند فایده ندارد .
شما بر چه مبنایی آرد توزیع می کنید ؟
ـ طبق بررسی باید به هر نفر در ماه ۱۲ کیلو آرد داده می شد که رسیده به ۶ کیلو که همین مقدار هم گیر نمی آید . من از جیب خودم شاید حدود ۲۰۰ کیسه آرد خریدم و به مردم به صورت قرض دادم ، ولی از شما چه پنهان قید وصول پولشان را زده ام ، مردم به فلاکت افتاده اند .
مدرسه که دارید ؟
ـ مدرسه داریم ، اما هر سال حدود ۵۰ نفر از پنجم به اول راهنمایی قبول می شوند که از این جمع ممکن است حدودا ۱۲ - ۱۰ نفر به مدارس راهنمایی در زه کلوت بروند ، مابقی ترک تحصیل می کنند از دختران که یک نفر هم نمی تواند برود .
از شیوه حرف زدن محمدحسین فرامرزی می توان به میزان دانش و سوادش پی برد . البته نسبت به منطقه نمداد ، آدم جا افتاده و اهل درکی است . می پرسم :
ـ نشریه رودبارزمین را می شناسی محمد حسین ؟
می گوید : اختیار داری آغا ... ولی خوب اینجا که به دستمان نمی رسد . گاهی که گذرم به رودبار می افتد ، می خوانم .
حرکت می کنیم ، کاسه چشم ها مثل قدحی به خاک نشسته پر از عرق می شوند و می سوزند حدود ساعت 1 به چاه ابراهیم می رسیم .
رمضانی می گوید :
ـ توی این گرما نمی توانیم ادامه بدهیم ، ماشین جوش می آورد و در این جهنم کار دستمان می دهد . به خانه یکی از اهالی می رویم ، این قدر خسته ام که چشم هایم باز نمی شوند . به اثاثیه ته کپر که لم می دهم خستگی بر گرسنگی ام چیره می شود و وقتی برای ناهار بیدارم می کنند ، که ساعت از ۲هم گذشته است . به سمت گاوچاران و طبق نمداد حرکت می کنیم .
گاوچاران
گاوچاران تنگه طویلی است با نخیلات فراوان که به دو بخش علیا و سفلی تقسیم می شود . منازل روستایی در ادامه تنگه جابه جا تجمع کرده اند ، جاده در تنگه پیچ می خورد و از حاشیه باغ ها می گذرد . مردم نمداد روش جالبی در کاشت نخیلات دارند . به تناسب سطح آب گودالی حفر می کنند که معمولا بین ۳ - ۱ متر عمق دارد و فصیل ( نهال نخل ) را در آن می کارند و نخل کم کم بزرگ می شود تا از دهانه گودال بیرون بزند و به خاطر اینکه ریشه اش در تماس با آب قرار دارد از آفت خشکسالی تا حدی در امان می ماند .
نزدیک به ۲۰۰ - ۱۵۰ خانوار در « گاوچاران » ساکن اند که نه برق دارند و نه خانه بهداشت و نه هیچ امکانات اولیه دیگری . سال گذشته مدرسه کوچکی در گاوچاران بالا ساخته شده که فکر می کنم هنوز به بهره برداری کامل نرسیده است . در تمام این مردم کسی سواد درست و حسابی ندارد و از میان تمام آنهایی که من دیدم هیچ کس خواندن و نوشتن نمی دانست . درست سر پشته ای سیاه و داغ که جاده « طبق » از کمرگاه شیبش می گذرد ، مجلس عروسی برپاست . جمعیت زیر آفتاب سوزان کنار سه چهار خانه سنگی - چوبی ایستاده اند ، ترمز می کنیم و به اتفاق سهراب و رمضانی به عروسی می رویم ، بی دعوت .
در عمرم صحنه ای تراژیک تر از این جشن ندیده ام . بیشتر به مراسم « مال امام » جنوبی ها می ماند که در جای دیگر به آبگوشت امام حسینی معروف است .
جوانی ۲۴ - ۲۳ ساله موتورسیکلت هوندایی را بر شانه گذاشته و جمعیت به دنبالش کشیده می شوند .
دختری جوان که باید از نزدیکان داماد باشد ، ضبط صوتی را بر شانه گذاشته که صدای نوار « ساز و دهلی » اش به مکافات شنیده می شود . شارژ باطری های ضبط صوت تمام شده و صدای ساز و دهل نوار به شکل مضحک و دردناکی کش داده می شود گاه به شیون می ماند تا صدای ساز سرنا . مراسم « سر تراش » است و دارند سر داماد را که روی زمین سر دو پا نشسته ، اصلاح می کنند . پهلوی داماد می نشینم ، هر چه جک و لطیفه و طنز در آستین دارم رو می کنم ، اما لبانش به خنده باز نمی شوند . به بره ای می ماند که بخواهند او را در عروسی کسی قربانی کنند . نگاههایش آرام و نگران است و می توان عدم امنیت از آینده را به خاطر زندگی مشترکی که زیر بار سنگینش شانه سرانده در چشم های مظلومش درک کرد .
دو ، سه نفر از جماعتی که دور داماد حلقه زده اند ، دست می زنند و صدای دست زدن ها کم جان و ناهماهنگ است . آدم اگر دلش از سنگ هم که باشد به حال و روز این مردم گریه اش می گیرد . رو می کنم به پدر عروس و به شوخی می گویم :
ـ « پا اندازون » که می دهی قوم و خویش ؟
آهی می کشد که احساس می کنم از سنگ های سیاه داغ آنجا تفتیده تر است .
ـ اگر اوضاعی داشتیم این عروسی همین حال و روز را داشت ؟ نه تصدق ! .... نه ...
من هشت نانخور دارم که سالی یک بار برنج گیرشان نمی آید . گوشت که جای خودش ، برای جمعیت این عروسی که تو می بینی فقط یک گوسفند سر بریده شده ، تازه رب گوجه نداشتیم که توی غذا بریزند ، و دو من آردی هم که زنان پخته اند کفاف این همه آدم را ندارد . تو از یکایک این مردم سوال کن هیچ کس سواد خواندن و نوشتن ندارد تصدق . سال گذشته یکی از ما رفته بود به جزیره برای کار ، بگو خب !
ـ خب ...
ـ بیچاره سواد که نداشته می رود به دستشوئی ، زنانه مردانه سرش نمی شده سواد نداشته که تابلو در دستشوئی را بخواند ، می رود به دستشوئی زنانه تا کسی به کسی برسد مردم آنجا تکه تکه اش کرده بودند .
امسال تازه برای اولین بار مدرسه ای دایر شده تصدق ، بگو خب !
می گویم : خب
ـ آن هم در گاوچران بالایی ... ما در همین گاوچران پائین مدرسه می خواهیم . باور کن از همین نان خشک هم واجب تر است . شاید حدود صد بچه که باید بروند به مدرسه تصدق ، توی همین دره ها ول می گردند تا زمانی که امام خمینی زنده بود ، وضع ما روبه راه بود . بعد از امام خمینی دیگر کسی سراغی از ما نگرفت . کسیه ی آرد در اینجا ۱۴ هزار تومان است مسلمان خدا ... می دانی یعنی چه ؟ نمی دانی تصدق ... نمی دانی...
کاشکی که ما افغانی بودیم قوم و خویش ... ما از افغانی ها هم بیچاره تریم .
سفر به آفریقای ایران(4)(پایانی)
زیرون
سهراب ـ راهنمای ما ـ در آبادی گاوچاران می ماند راهنمایی دیگری پیدا می کنیم که موتورسیکلتی هوندا دارد و قرار است ما را به دهکده « زیرون » ببرد .
جاده از میان کوههایی می گذرد سیاه از تابش جهنمی آفتاب ، بی درخت و لخت و عبوس ، « زیرون » جاده ندارد و باید با موتورسیکلت به کوره راه مالرویی که از سینه کوه می گذرد و از پشت گردنه ای ناهموار بالا می رود ، بیفتیم که در پیچ های خطرناک آن مو به تن آدم سیخ می شود ، اما راننده انگار که در آسفالت اسلام آباد رودبار می راند . حرکت زیگزاکی موتورسیکلت آدم را به یاد بازی های کامپیوتری می اندازد که با اضطراب و هیجان ، هر آن امکان دارد که به موانع تازه و غیر قابل پیش بینی برخورد کنی . راننده گردنش را می کشد عقب و می پرسد ، می ترسی ؟
ـ ابدا ...
در حالی که در شیب تند و هراس آور کوره راه هر لحظه منتظرم از کوه پرت شویم . به زیرون می رسیم . آبادی ای عشایر نشین با خانه های سنگی که انگار با فلاخن به دور و اطراف دره و سینه کوه پرتشان کرده ای ، در میان تنها باغ نخل آبادی که حدود ۲۰ نخل ثمری و « نوزن » دارد ، پیاده می شویم . از شیب دره بالا می آییم و راننده ( صدا ) می کند که :
ـ هووو .... ی ، بیایین فیلمبردار آمده ،
جماعت از هر طرف مثل مور و ملخ سرازیر می شوند ، خیلی ها با پائی برهنه ، سینه ی پاهای عریانشان که بر سنگ های برنده ی تفتیده که به دم کارد می مانند می نشیند ، ناخودآگاه چشم هایم را می بندم . بعضی ها از تایر ماشین و موتور برای خودشان کفش درست کرده اند .
طولی نمی کشد که جمعیت زیادی از زن و مرد و بچه دم در خانه « درویش سلیمی نیک » تجمع می کنند . می پرسم ، درویش چند تا بچه داری عمو ؟
می گوید : ۱۷ بچه و دو زن
می گویم : درویش خونه سوخته ، چطور این همه بچه را اداره می کنی ؟
می گوید : با ۱۱ گوسفند و ۱۵ درخت خرمای خشک
ـ هر چند وقت یکبار گوشت می خورید ؟
ـ پارسال کالا برگ دادند چند کیلو گرفتیم .
ـ درویش خدا وکیلی چطور از عهده خرج و مخارج این همه آدم برمی آیی ، حتما درآمد بهتری داری که ...
می گوید : از خدا که کسی بالاتر نیست ، به همان خدایی که تو می شناسی فقط با نان خشک گذران می کنیم ، تو که محلی هستی بنویس به این رئیس جمهور به این رئیس ها که همان قدر که به بی سرپرست های دنیا کمک می کنید به این « زیرون » هم توجهی بکنین ، خدا را خوش نمی آید . یا هم بنز ( کامیون ) بیارین همه را بار بزنین ببرین جای دیگری بریزین روی هم آتش بکشین ، شاید بمیریم و راحت بشویم به نظر تو دولت یعنی این قدر ناتوان است که نمی تواند موتور آبی در جایی از این همه بیابان خدا نصب کند و ما را ببرد اسکان بدهد از این همه مصیبت رها شویم ؟
« زیرون » آبادی است با 42 خانوار در دره ای پرت و محصور در میان کوههای بلند، بدون مدرسه و جاده و برق و ... چند پسر بچه دبستانی به روستایی دیگر برای تحصیل می روند و مابقی بچه ها از درس و مدرسه محرومند .
« دوستمحمد قدرتی ، مردی است پا به سن . آرام کنارم می نشیند ، می پرسم :
ـ تو چند تا بچه داری دوستمحمد ؟
ـ ده تا بچه دارم و دو زن . دو تا از بچه هایم تازه می روند به کلاس اول مدرسه ،
ـ چند گوسفند داری دوست محمد ؟
ـ ده تا
ـ من از جنس خودتانم دوست محمد ، آمار کم می دهی خالو .
ـ اگر از ده تا زیادتر باشند ، بشوند خرج گور و کفن خودم و بچه هام تا باور کنی ، نا صادقی تو گفتارم نی ، کذب و دروغ را خدا نصیب من یکی نکند .
ـ شوخی می کنم ناراحت نشو
ـ اسمت چیه ؟
ـ منصور
ـ منصور ! یعنی مَیار شیر مادرت . کاری بکن که همین بولدوزر جاده ما را بزند ، حداقل بشود کیسه آردی به این خراب شده سر کنی . تو به جوانی ات قسم ، کاری بکن ...
ـ راستی نمی شود کاری کنی که من بیایم به دستفروشی ، طرف های اسلام آباد ؟
ـ نه ... دوستمحمد ، نه
ـ چرا ؟
ـ چون تو درآمدت که بیشتر بشود ، می روی باز هم زن می گیری ، خدا را خوش نمی آید .
ـ نمی گیرم ، به جان خودت ، به همین شهد شیرین کار نمی گیرم .
ـ حسابی در کار شما مردان « زیرون » نیست، می بینی در همان جا شدی پا نُمزادی ....
ـ قول شرف می دهم که نگیرم ، به جان خودت .
این قدر صاف و ساده است که شوخی ام را جدی گرفته است ، می گویم :
ـ دوست محمد می دانم ... می دانم
ـ منصور !
ـ بله
ـ به جان خودت نه در رژیم شاه و نه در عهد جمهوری اسلامی و نه در دوره ی استاندار ، کاری برای ما نشد .
ـ حالا وضع فرق کرده دوستمحمد ، همه چیز درست می شود .
ناصر قدرتی می پرد توی صحبت من : قوم و خویش ، گوش بده اینجا گوش بده ،
ـ من ۸ بچه دارم با خودم روی هم رفته می شود ده تا ، به وجدان قسم گوش کن . سی تا گوسفند داشتم توی یخبندان تلف شدند .
علف و یونجه و جو نداشتیم ، مجبور شدم « سر بُش » گزشان بدهم ، مانده ۵ گوسفند ، فقط ۵ تا ، به وجدان قسم از رژیم محمدرضا شاه که برای اول بار تیغ به صورتم کشیدم تا حالا که سه رجیم ( رژیم ) گذشته هیچ چیزی به ما نرسیده ، می گویم:
ـ مشهدی ناصر سه رژیم نه ، دو دوره ، انقلاب که شد و جمهوری اسلامی که آمد همه جا بدبختی و فقر و نداری و بی امکاناتی وجود داشت کم کم همه چیز دارد رو به راه می شود .
ادامه می دهد :
ـ تازه ! شناسنامه هم دارم ، بروم بیاورم نشان بدهم ؟
ـ لازم نیست ، مشهدی ناصر ، معلوم است که تو کارت به حساب است و شناسنامه هم داری .
ـ به وجدان قسم گوش کن . سنم در شناسنامه سی سال است ولی خودم 65 سال دارم . رفتم به کمیته امداد ،.... آقای ... دستی به ریش سفیدم کشید و گفت : تو که از من جاهل تری ( جوان تری )، گفتم بابا دیسک کمر دارم . گفت ، برو بیل بزن کار کن ، گفتم : خیر ندیده ! سنگ بکشم در این کوهستان خدا ؟
تازه من که کارم به حساب است و شناسنامه دارم ، این عزیز را می بینی ، دو زن و سه بچه دارد و هنوز شناسنامه ندارد و به شام شب هم محتاج است ، بالای 60 سال سن دارد . به وجدان قسم ، به جان خودت .
می گویم : عزیز تو هم که دو زنه شده ای ، چرا آخه ؟
ـ وقتی یکی شان مریض شد ، چه کار کنم ؟
ـ هیچی ، تند تند زن بگیر .
پسر بچه ای با لباس های پاره و نخ نما که کفشی از جنس لاستیک ماشین به پا کرده ، سینی چای را جلو جماعت می خزاند ، می پرسم :
ـ اسمت چیه ؟
ـ مَسود ( مسعود )
ـ مسعود چند سالته ؟
ـ ده سال
پدرش می گوید :
ـ این هفت سالشه آقا ، نمی داند
ـ مسعود کدام درس برایت جالب تر بود ؟
ـ درس بابا و مادر
ـ بلدی بابا نان داد را تا آخر بنویسی .
حق به جانب می گوید، ها ... و روی خاک با سر انگشت ، درشت می نویسد ، نان ......
ـ مسعود خورش سبزی خوردی ؟
ـ نه ، چیه؟
ـ بستنی چطور ؟
نه
ـ ساندویچ ؟
ـ نه
ـ بهترین غذایی که خوردی چه بوده ؟
ـ نان و خرما
ـ مسعود راستش را بگو ، تو حالا دیگر داری می روی مدرسه .
ـ آغا رهود ...
ـ رهود چیه ؟
برگ درخت انجیر کوهی که بپزند و با پیاز و دارو و دوا ( ادویه ) قاطی بکنند ، نخوردی ؟
ـ می گویم چرا ... مسعود جان ، بارها ....
* * *
برمی گردیم . نور چراغ موتورسیکلت در تلاش است تا باریکه ای از تاریکی شب را روشن کند . لبه های قطعه ای از سقف آسمان پر ستاره در بالا ، روی ستون کوههای بلند خزیده است . در سینه کشی موتورسیکلت از حرکت باز می ماند ، پیاده می شوم . نفس راحتی می کشم از پس این همه اضطراب ، سر گردنه دوباره سوار می شوم . صدای ترمز موتور در شیب تند کوه روی ذهنم انگار شیار می کشد ، راننده می پرسد : نمی ترسی ؟ می گویم :
ـ ابدا
فرشی بیرون از خانه پهن کرده اند . رمضانی می گوید :
ـ خسته نباشی
می گویم : دارم از خستگی هلاک می شوم .
پیاله ای چای پیش رویم می گذارد .
ظریف سابکی مردی است ۳۷ ساله که دو زن و شش بچه دارد . جمعا با برادرها و پدرش ۲۰ گوسفند دارند و بیخ تنگه « زیرون » پائین . زندگی می کنند . ظریف مرد خوبی است . مهربان و گرم و ساده ، از آن دسته از آدم ها که واقعا می شود بهشان گفت نجیب ، در تلاش است که با تمام وجود به ما سخت نگذرد .
دختری حدودا ۱۴ - ۱۳ساله ، فانوس دود زده گازوئیل سوزی را می گذارد پیش روی ما ، می پرسم :
ـ بچه بزرگته ؟
می خندد
ـ نه ، زنمه
ـ ظریف تو چرا دو زنه شدی ؟
ـ نمی خواستم زن بگیرم ، زن اولی ام مریض شد ، ناراحتی اعصاب پیدا کرد . هوش و گوش درستی برای جمع کردن بچه هایم نداشت ، گفتم : زنی بگیرم تا حداقل بچه هایم را جمع و جور کند .
توی دلم می گویم :
ـ ای خدا ، این دختر که هنوز خودش بچه است ، دخترانی به سن و سال زن ظریف در شهر ، هنوز شب ها را با عروسک هایشان می خوابند .
حشرات به سمت فانوس هجوم آورده اند ، ظریف به زنش می گوید : فانوس را جابه جا کن ، ممکن است عقرب و کژدم پیدا بشود .
می پرسم :
ـ ظریف اینجا هم از این حشرات پیدا می شود ؟
می گوید :
ـ تا دلت بخواهد ، خیلی ها با سم همین حشرات نابود شدند .
می گویم :
ـ مثلا ؟
ـ هی خیلی ها مثل پسر اکبر که ۱۶ سال داشت و در جا مُرد ، یا دختر محمود کُنار که حدودا ۹ -۸ ساله بود ، باز دختری از محمود پوتار ۱۶ - ۱۵ ساله به نیش کژدم مرد . مراد دلمراد که چهار گوسفند کشتند و به پوستش کردند اما فایده نکرد .
این فقیر محمد را می بینی ؟
فقیر محمد پیرمرد ریز نقش ساکتی است که زانوهایش را بغل کرده و به دیوار سنگی خانه تکیه کرده است .
ـ دختر همین فقیر محمد ۱۸ سال دارد ، کژدم نیش اش زد . حالا هم کور است و هم فلج ، بدبخت فقیر محمد دو دختر بلوقاتی ( به بلوغ رسیده ) فلج در خانه دارد ، یکی به خاطر نیش کژدم و دومی هم سقف خانه آتش گرفت و سوخت .
از زن ظریف که درگیر و دار آشپزی است ، می پرسم :
ـ دادا ( خواهر ) کژدم روزها در خانه به چشمتان می خورد ؟
می گوید :
ـ خواه ناخواه هفته ای یکی دو بار می بینم . بیشتر وقت ها که جارو می کنم می بینم ، ولی البته که کار خداست ، آسیبی به ما نمی رسد .
ظریف می گوید :
ـ این حبیب را می بینی ، پسر همسایه ماست ، شاید روزی یکی دو تا می بیند . یکبار الماس همین حبیب را نیش زد . به پوست گوسفندش کردند و رساندنش به دکتر سالم شد . کسانی را که با نیش الماس سر و کار داشته اند ، حتما سرشان عیب کرده . برادر من ، ماهی ، دو ماهی یکبار می بینی یک روز تمام مغزش اصلا کار نمی کند . پوست ناحیه ای از بدن را که این حشرات نیش می زنند کاملا می پوسد . مرگ اینجا یک چیز دم دستی است قوم و خویش .
یاد شعری از « لورکا » می افتم که :
« هر روز در گرانادا
هر عصر
کودکی می میرد »
می پرسم حبیب کلاس چندمی ؟
ـ اول
چند سال داری ؟
ـ 10 سال
فقیر محمد می گوید :
ـ اشتباه می کند این ۱۲ سال دارد .
می گویم ، فقیر محمد خودت چند سال داری ؟
ـ هی .... از هفتاد به بالا
ـ از شهرها کجا را دیده ای ؟
ـ زه کلوت
ـ زه کلوت که بخشه فقیر محمد ، شهر نیست .
ـ چه می دانم ، گاهی سالی یکی - دو بار رفته ام شصتی بگیرم .
یعنی تمام سال های زندگی تو در همین تنگ نمداد گذشته ؟
ـ فقط توی همین تنگ « زیرون » ، آن هم با ظلم و جور خوانین و ارباب ها و دزد و راه بند و خشکسالی و ....
می دانم که پشت پرس و جوهای مکرر رمضانی در مورد روستای طبق نیتی نهفته است . شام که می خوریم بیخ گوشم می گوید :
ـ رانندگی ات خوبه ؟
می گویم :
ـ بد نیست ... چرا ؟
ـ به خاطر اینکه اگر یکی مان ناکار شد ، دومی بتواند به خراب شده ای جسدمان را سر کند . با این اوضاعی که تعریف می کنند حسابی در کار نیست ، علیمرادی . نمی خواهم بچه هایم یتیم بشوند .
از راهنما که حالا خیلی دوست شده ایم ، می پرسد :
ـ تا طبق خیلی مانده ؟
راهنما می گوید : بیش از یک ساعت .
رمضانی در میان اصرار صاحب خانه که از ما می خواهد همان جا استراحت کنیم ، برمی خیزد و فقیر محمد به طعنه می گوید :
ـ هر کدام از دولتی ها که پایشان به این خراب شده می رسد از ترس کژدم می زنند به چاک ، مثل همین راننده های بولدوزر ...
*
شب است و سکوت و جاده و وهم . راهنما از وجب به وجب گردنه ها ، پُشته ها ، دره ها ، خاطره ای دارد از قتل ، مرگ ، شرارت ، عروسی ، جنگ نامش حسین است و جوان خوبی است ، اما عادت دارد که به هر حرفی بخندد ، به خیالش که برایش لطیفه تعریف می کنیم . مثلا اگر رمضانی بگوید : بنزین ذخیره را هم ریخته توی باک ، حسین غش غش می خندد . شَتَرق می زند روی شانه رمضانی و می گوید : عجب رمضانی هستی تو ...
با من که تقریبا هم سن و سال است دیگر بیش از حد خودمانی شده ، از ترس ضربه های دستش سعی می کنم کمتر حرف بزنم ، چون درست در لحظه ای که به شدت ذهنم درگیر است ، محکم می کوبد روی شانه ام . که :
ـ عجب منصوری هستی تو
و غش غش با همان سادگی خاص اش می خندد .
سر یکی از پیچ های جاده ی خاکی حسین به رمضانی می گوید :
ـ سعی کن زودتر از این گردنه بگذریم ، خطرناک است .
می پرسم :
ـ یاغی و اشرار و گردنه بگیر دارد ؟
می گوید :
ـ نه علیمرادی ، جن
اینجا جن معروفی دارد به هیئت آدمی قد بلند و سفید پوش که نیمه شب ها می افتد دنبال آدم ، به خصوص توی همین پیچ ، ترمز که کنی محو می شود و راه که می افتی دوباره جان می گیرد و تا آن طرف گردنه ول کُن نیست .
می پرسم :
ـ تو تا به حال دیدیش ؟
ـ نه، من معمولا نیمه شب از این جاده سفر نمی کنم ، ولی برادرم را دو بار همین جا تعقیب کرده .
لیست بالا بلندی از آدم هایی را که جن دنبالشان راه افتاده ، ردیف می کند .
می گویم :
ـ آقای رمضانی چند لحظه ترمز می کنی .
سرم را از اتاقک ماشین بیرون می کنم و فریاد می کشم :
ـ هوووو... ی
و رو می کنم به حسین :
ـ آن طورها هم که تو فکر می کنی، نیست. می بینی که ....
(واقعیت و توهم در این سرزمین چنان در هم تنیده شده اند که به سختی می توان از هم جدایشان کرد ، تو هم و متافیزیک در اینجا از جنس کار و فضاهای آثار رئالیسم جادویی ادبیات آمریکای لاتین نیست .
همه چیز ملموس و حقیقی است ، به طوری که نمی توان موجودات خیالی را از زندگی واقعی مردم جدا دانست ... )
دیروقت شب است که خسته و کوفته و غبار آلود به روستای « طبق نمداد » می رسیم از میان تپه های دور دست چراغ قوه ای مدام علامت می دهد . توجهی نمی کنیم ، به خانه کریم سابکی می رویم . صاحبخانه بیدار می شود، جایی پهن می کنند ولو می شوم و اگر نه کژدم و الماس اژدها هم که بیاید ، نمی توانم از جایم تکان بخورم .
*
ساعت 6 صبح بیدار می شویم ، تمام بدنم کوفته است ، دستم به نوشتن نمی رود . صبحانه می آورند چای شیرین با نان تنوری ...
« طبق » از جمله قلعه های کوهستانی - طبیعی است که بر روی آن آثاری مشابه آثار زندگی گذشتگان در قلاع کوهستانی . کویز ، زاخت ، سموران و ... وجود دارد . جالب اینجاست که تمامی این قلعه ها در امتداد هم به طول صدها کیلومتر ادامه رشته کوه جبالبارز قرار گرفته اند ، همه آنها ذوزنقه ای شکل اند و جنس سنگشان تقریبا یکی است .
در حاشیه « طبق » دره ای است سرسبز از باغ های انبوه نخل که از روستای « عباس آباد » در جنوب تا « دازان » در شرق به طول ۱۳ - ۱۲ کیلومتر کشیده شده است .
زندگی در آبادی « طبق » اگرچه طاقت فرسا که نسبت به بسیاری از روستاهای دیگر بهتر است . « طبق » در آن حدود مرکزیت دارد و با ۱۵۰ خانوار ، فاصله اش تا شهرستان اسلام آباد ۱۶۰ کیلومتر و تا کهنوج ۲۳۰ کیلومتر است .
کریم سابکی متولد ۱۳۳۸ است . دو زن و ۱۵ بچه دارد که جمعا خانواده ای ۱۸ نفره محسوب می شوند ، به قول خودش ۴ مردینه و باقی همه دختر ...
می پرسم :
ـ کریم با این همه نداری چرا شده ای دو زنه ؟
ـ در این حدود رسم است . مثلا در بین ما سابُکی ها چهار برادر هستند که ده زن گرفته اند ، یعنی دو تایشان سه زنه و دو نفر دیگرشان دو زنه است .
رو می کنم به زن کریم که :
ـ تو چرا زن دوم کریم شدی دادا ؟
ـ ای برادر، دخترها زیاد هستند و مردها کم . وقتی نان نیست بخوری ، مجبوری بشوی زن دوم ، کسی مثل این . چاره ای نیست .
کریم می خندد :
ـ حقیقت این است که زن در تمام این مناطق مفت است و شراب مفت را قاضی هم می خورد . نه مهریه ای ، نه خرج و مخارجی ، چرا نگیریم قوم و خویش ؟
البته می دانی زن اولم مشکل اعصاب داشت .
با خودم می گویم معلوم است که با این حال و روز ، زن های بیچاره دچار افسردگی ، ناراحتی اعصاب و ... بشوند .
از زنی حدودا ۳۵ ساله که کنار زن کریم نشسته ، می پرسم :
ـ دادا تو هم هوو داری ؟
می گوید :
ـ خد را صد هزار مرتبه شکر که شوهر من معتاد است و در توانش نیست زن دوم بگیرد .
سرش را می اندازد پائین و ریز می خندد .
می پرسم :
ـ سابُکی ، اوضاع مردم اینجا بهتر از آبادی های دیگر به نظر می آید .
می گوید :
ـ اَی ... توی تمام خانه های این آبادی بگرد ، نه برنج می بینی ، نه گوشت و نه روغن . روغن یک کیلویی در اینجا ۳ هزار تومان است . قند هر کیلو ۱۵۰۰ تومان . بنزین هر لیتر ۱۲۰۰ تومان قیمت دارد . اگر کسی مریض بشود ، ۲۰ لیتر بنزین لازم است تا او را به جایی برسانند . کرایه ماشین تا شهر صد هزار تومان است .
در تمام این منطقه ببین چند روستا هست ، فقط دو ماشین وجود دارد که یکی شان هم خراب است . مردم فقط آرد می خواهند جناب ، فقط آرد . مسئولان تنها محبتی که می کنند ، به این مردم نان خشک و خالی برسانند . ما روستایی ۱۵۰ خانوار هستیم که هنوز شورا نداریم ، دهیار نداریم . شرکت عشایری ما در کهنوج است یعنی در ۲۳۰ کیلومتری اینجا ، حالا برق و بهداشت و .... بماند .
همه اهالی آبادی جمع شده اند ، بعضی ها در مورد جوانی بی گناه حرف می زنند که به تیر کلاشنیکف کسی بدون هیچ جرم و تقصیری در همان حدود کشته شده است .
از پیرمردی می پرسم :
ـ اسمت چیه خالو ؟
کریم می گوید :
ـ این سعیده ، شناسنامه ندارن ، نه خودش نه هم بچه هاش .
ولی من دارم .
می پرسم :
سعید فامیلت چیه ؟
می گوید :
ـ مگر من شناسنامه دارم که فامیل داشته باشم ؟ از آنجا که نام پدرم « گَزَل » است ، مردم می گویند سعید گزل .
ـ چطور تو تا به حال نتوانسته ای شناسنامه بگیری ؟
ـ هر چه داد خواه می کنم ، نمی دهند . شورا و دهیار هم که نداریم امضاء بکنند . اینجا خیلی هستند که نمی دانند شهر در کدام جهت است . زن های زیادی به همان خدایی که تو می پرستی شهر ندیده اند ، یعنی تا همین شهر اسلام آباد هم نرفته اند .
ـ اگر تو بخواهی بچه هایت را عروس و داماد کنی ، تکلیفت چیه ؟
ـ هیچی .... چه می دانم . پولی که بتوانم بروم دنبال شناسنامه به شهر ندارم .
*
آبشور
بر ترک موتورسیکلتی سوار می شوم و به قصد روستای « آبشور طبق » حرکت می کنیم . چند خانه سنگی در پشته ای سیاه و برهنه ، تا چشم کار می کند کوه و دشت ، لخت و خالی از علوفه است ، دریغ از بوته گیاهی سبز ....
در آبشور حدودا ۲۰ خانوار ساکن اند که از نقاط « هُرجون » ، « درمشکی » و « میلک گِفته » که با خود آبشور حدودا ۱۵ - ۱۰ کیلومتر فاصله دارند برای بردن آب می آیند . آن هم از چاه که با دلو کشیده می شود . هم برای استفاده آدم ها و هم دام ها . بچه هایشان باید به مدرسه در روستای طبق بروند که حدودا ۲۰ کیلومتر تا آنجا فاصله دارد .
« جَنگی سابکی » مردی است بلند و سبزه که در حال حفر چاهی در همان حوالی است ، چشمش که به ما می افتد ، کارش را تعطیل می کند . جنگی از جمله آدم هایی است که در همان نگاه نخست می توان به بلند نظری و نجابتشان پی برد . می گوید :
ـ برای کمک به این مردم شاید ده بار به اداره مستضعفی رفتم اما فایده ای نداشت .
زهرا سابکی پیرزنی است که نمی تواند خوشحالیش را از دیدن ما پنهان کند .
می پرسم :
ـ بی بی چند سال داری ؟
ـ خدا بهتر می داند بی بی . خدا بهتر می داند. من که شصتی نگرفته ام بدانم سن و سالم به چه حدودی است .
ـ به شهر هم رفتی تا به حال ؟
ـ مریضم بی بی ، سالی یکی دو بار می روم به دُگدُر ...
می گویم :
ـ این جاده را می بینی ؟ تا اینجا چند کیلومتر بیشتر فاصله ندارد ، به کُشت رسیدیم تیغش نزدند .
از محمد افسری که با موتورسیکلت مرا به دهگاهشان آورده ، می پرسم :
ـ محمد چند تا بچه داری ؟
می گوید : 5 تا ، دو تایشان البته دوقلو هستند .
مگر تو متولد چندی ؟
ـ نمی دانم ولی شناسنامه ام هست ببین .
متولد پنجاه و هشت است .
به شوخی می گویم :
ـ محمد کاکا من ۳۱ سال دارم با این همه خرج کمرشکن نمی توانم زن بگیرم ، تو ماشاا... 5 بچه داری ؟
ـ تو جُریت ( جرات ) نداری ( می خندد )
عده ای دارند با دلو برای گوسفندان از چاه آب می کشند . ( ناخودآگاه به یاد داستان های صفحات اول عهد عتیق می افتم ) محمد می گوید :
ـ در تمام این مردم کسی سواد ندارد . قرآن می داند من دیروز دنبال کسی گشتم درخواستی برایم بنویسد ، پیدا نشد . می دانی اگر از همین موتورهای کوچک بنزین دولت به ما می داد ، همه مشکلات ما حل می شد . مُردیم از بس که با دلو آب کشیدیم ، می توانستیم به قدر دام هایمان علوفه بکاریم .
می گویم ، محمد اگر دولت به تو برسد دو زنه که نمی شوی ؟
ـ نه ، غلط می کنم .
می گویم ، بلا نسبت باشد .
موتورسیکلتی از را می رسد . « جَنگی » را به کناری می خواند و بیخ گوشش چیزی می گوید . « جَنگی » معذرت خواهی می کند که کاری فوری برایش پیش آمده و باید حتما برود . حتی فرصت نمی کند لباس هایش را عوض کند .
می پرسم : جَنگی اتفاقی افتاده ؟
اول سرش را به علامت نه بالا می آورد ، بعد فکری می کند و می گوید :
ـ تو که محلی هستی ، از خودمانی، زنی می خواسته سم بخورد و خودکشی کند که ناگهانی متوجه اش شده اند ولی مثل اینکه دست بردار نیست ، می خواهد خودکشی کند .
* * *
با موتورسیکلت به طبق برمی گردیم . پیرمرد رمضانی کنار جاده در زیر آفتاب سوزان منتظر است . بنزین مان ته کشیده و نمی توانیم بیش از این ادامه بدهیم ، آن طور که می گویند آبادی های بسیاری وجود دارند که اوضاعشان بسیار وخیم تر است .
برمی گردیم و در حالی نمداد را پشت سر می گذاریم که آرام آرام در همان غبار متراکم اندوهبار محو می شود ...
نشریه محلی جنوب استان کرمان